#ما_عاشقیم_پارت_146
ددی خوب امشب غافلگیرم کردین ها...چطور به من نگفتین؟
ددی که می خندید گفت:بهتر دیدم که ندونی و فکرکنی که این یه مهمونیه معمولیه! و بعدم دور از ادب بود که با همون زنگ اول که می دونستم اگه به تو بگم کرامت برای چی بیشتر میخواد بیاد اینجا بگی لازم نیست و بهش جواب رد بده !بخ همین خاطر نگفتم !
من که لبخندی میزدم گفتم:اخه ددی من الان واقعا هنوز این رو توی خودم حس نمیکنم که امادگی ازدواج داشته باشم!بعد هم توی خوب بودن کرامت شکی نیست!ولی خوب من هم معیارهایی دارم دیگه!
ددی که خودش هم رفته بود توی فکر گفت:نمی دونم دخترم....بالاخره هرکسی یه معیاری داره دیگه!شاید اون فکر کرده تو براش گزینه خوبی هستی!
و تو هم صلاح می دونی که اون به معیارهای تو نمیخوره ! هرچند اگه نظر من رو بخوای من زیاد باهاش برخورد داشتم و یه سری جاها ازش کمک گرفتم و باهم مشورت داشتیم و اونجوری که من میشناسمش جوون سالم و خوبیه و وجه اجتماعی خیلی خوبی هم داره!
من که از جام بلند میشدم گفتم: اوکی ددی ولی با این حال من امادگیش رو ندارم!بهش گفتم که چند روز دیگه ددی جواب نهاییم رو بهتون میگه و اگه ازتون جوابی خواست بگید که من فعلا یه همچین قصدی ندارم! و ازش تشکر کنین بابت لطفش!
می دونستم که دماغش حسابی با این حرفم سوخته میشه! حالا دیگه میاد خواستگاریه من؟!پس بگو قضیه این دسته گل بزرگ همچین بی ربط هم به درخواستش نبود...حالا دیگه یاد میگیره که چجوری به یه خانوم ابراز علاقه کنه! نه با مزاحم تلفنی شدن و بعدش هم اصلا به روی خودش نیاوردن که یه همچین کاری کرده و خیلی راحت پاشه بیاد خواستگاری!
یاد قیافش که افتادم زدم زیر خنده و از جام بلند شدم و بشقاب های روی میز رو جمع کردم....
چند روز بعد ددی زنگ زد و جواب من رو به کرامت گفت و بعد از قطع تلفن گفت:بیچاره چه ناراحت هم شد!
به ساعت که نگاه کردم دیدم انگار این عقربه ها نمی خوان از جاشون حرکت کنن!
بی هدف توی اتاق قدم میزدم که با فکر اینکه با رفتنم به موسسه سبحان رو غافلگیر میکنم رفتم تو اتاق و در عرض نیم ساعت توی ماشین نشسته بودم و داشتم میرفتم سمت موسسه!
از قصد تیپ رسمیه اموزشگاه رو نزدم که فک نکنه مخصوص اونجا از خونه زدم بیرون!
تا رفتن توی دفتر با 6،7 نفری سلام و علیک کردم و بازم تبریک عید...ای بابا این عید تموم شده بود و هنوزم داشتن به هم تبریک میگفتن!
romangram.com | @romangram_com