#ما_عاشقیم_پارت_145
هر دو ساکت بودیم که کرامت شروع کرد به حرف زدن و بازم از خودش که به تهایی و بدون پدر روی پاش ایستاده و درسش رو خونده و ...خیلی چیزای دیگه حرف زد و اخرش هم گفت که از روزی که من رو دیده از من خوشش اومده و بیشتر روزها می دیده که از خونه میزدم بیرون و کم کم علاقش بهم بیشتر شده و تصمیم گرفته که این رو با پدرم در میون بزاره و امشب از ددی اجازه خواسته بوده و ددی هم بهش گفته که بفرمایید!
تعجبم از این بود که وقتی کرامت زنگ زد ددی بهم گفت داره میاد یه عید دیدنیه ساده و اصل ماجرا رو بهم نگفته بود هرچند اگر هم می گفت زیاد فرقی نداشت!
خودم کم و بیش از دسته گل توی دستش و زنگ هایی که فهمیده بودم کار اینه یه چیزایی بو برده بودم!
و بعد از کمی حرف زدن بالاخره خودم شروع کردم و گفتم که تحصیلاتم رو هم توی اون کشورتموم کردم و بعد از یکم فلسفه بافی گفتم که فعلا هیچ تصمیمی برای ازدواجم ندارم !
که فوری گفت اگه لازمه و وقت می خواین که فکر کنین من حرفی ندارم و مانعتون نمی شم و همین امشب جوابی ازتون نمی خوام!
برام زیاد اهمیتی نداشت ولی به چشمهای ملتسمش که انگار داشت ازم خواهش می کرد نگاه کردم گفتم باشه من چند روز دیگه جوابم رو به ددی میگم و بهتون خبر میدم که جوابم چیه!
کرامت که لبخندی از روی رضایت میزد خوشحال شد و بعد از چند دقیقه ای دوباره دوباره رفتیم داخل اتاق!
***
همین که رفت ددی زد زیر خنده!
به ددی که می خندید با تعجب نگاه کردم و گفتم :اوه..ددی به چی اینجور می خندیدن...ددی که نگاهی با محبت به من می انداخت اومد سمتم و در اغوشم گرفت و من و بیشتر شوکه کرد....
دلم می خواست زودتر بدونم چی باعث شده ددی اینقدر احساساتی بشه...
ددی که بالاخره رضایت داد من از توی اغوشش بیام بیرون با لبخندی که روی لبش بود گفت:دیگه یه دونه دخترم بزرگ شده...
و به کاناپه اشاره کرد و دوتایی نشستیم کنار هم!
romangram.com | @romangram_com