#ما_عاشقیم_پارت_144
اول که اومد تو چشمم خورد به دسته گل بزرگی که توی دستش بود و بعدم صورت هفت تیغه شده اش که شبیه تازه دامادا کرده بودش و توی اون کت و شلوار و دسته گلی که توی دستش بود به تنها چیزی که می شد نسبتش داد همین کلمه داماد بود!
ددی یه نگاهی به من انداخت و گفت دخترم این دسته گل رو از فربد جان بگیر و کرامت که یه قدم می اومد جلوتر دسته گل رو داد دستم ومنم با اون یکی دستم باهاش دست دادم و بهش خوش امد گفتم که حس کردم موقعی که می خواستم دستم رو ازش جدا کنم کمی مکث کرد که تا نگاه من رو دید لبخندی زد و رو به ددی گفت:اولین عید رو چطور دارین می گذرونین بد از این همه سال دوری؟
ددی که تعارفش می کرد تا روی کاناپه بشینه گفت:تا اینجاش که خیلی خوب بوده....انگار توی شهر یه حال و هوای دیگه داره...هرچند اونجا هم که بودیم کریسمس هم همین حس و حال و داشت ولی خب اینجا قویتره!
دسته گل رو گذاشتم روی گلدون روی میز و پر از ابش کردم و برگشتم کنارشون که دیدم دکتر از سرتاپام یه نگاهی انداخت....
به ظرف جلوش اشاره کردم و گفتم یه چیزی میل کنین دکتر...
تشکری کرد و شروع کرد به حرف زدن با ددی...
بعد از چند دقیقه ای بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه که براشون قهوه بیارم با اروم شدن صداشون برگشتم سمتشون که دیدم دکتر داره یه چیزی رو اروم به ددی میگه!تعجب کردم این چی بود که بلند نمی گفتش!
قهوه به دست جلوش ایستادم و اونم بعد از یه نگاه به من بالاخره تصمیم گرفت که یه فنجون از توی سینی برداره و منم رفتم طرف ددی که به کنارش اشاره کرد و گفت که اونجا بشینم و منم نشستم...
یک ساعتی نشست و بعد از کمی حرف زدن با ددی و صحبت های متفرقه به قول معروف رفت سر اصل مطلب و بعد از کمی حرف زدن در مورد خودش و خانوادش گفت که تنهاست و بیشتر اقوامش شهرستان هستن و خوشحال میشه که باهامون رفت و امد داشته باشه و بعد از نگاهی به من و ددی می انداخت خیلی صریح و راحت گفت که قصدش از اومدن امشب این بوده که بیشتر باهم اشنا بشیم و اگه ددی اجازه بده برای امر خیر رسیده اینجا و با نگاهی به من که خیلی ریلکس نشسته بودم و به حرفاش گوش می دادم نگاهی انداخت و گفت رو به ددی گفت که از دخترتون خوشم اومده و به خودم این اجازه رو دادم که پا پیش بزارم و ازتون خواستگاری کنم و خوشحال شدم که شما هم این افتخار رو بهم دادین!
ددی که تک سرفه ای می کرد به کرامت که صورتش کمی سرخ شده بود لبخندی زد و گفت:آقای کرامت این لطف شما رو میرسونه و خوشحالم که جوون موقری و با شخصیتی مثل شما این درخواست رو داره و بعد از کمی حرفهای دیگه که به نظر من بیهوده بود و ولی خب دور از ادب هم بود که بخوام توی همون لحظه اول بگم که نه مخالفم و الان قصد ازدواج ندارم و این حرفا....رو بزنم گذاشتم ددی هم یکم از ما و اخلاقیات و روحیات خانوادگی ما حرف بزنه!
کلا بحث مهمونی به یه سمت دیگه کشیده شده بود.
با شنیدن اسمم از زبون ددی به خودم اومدم ودیدم که داره میگه دخترم بهتره شما دوتا جوون یکم با هم صحبت کنین و به تراس اشاره کرد و خودش هم با لبخند رفت سمت اشپزخونه!
من که یکم که نه خیلی..از رفتار ددی تعجب کرده بودم به کرامت که انگار لبخند پیروزی روی لبش بود نگاهی کردم و از جام بلند شدم و به سمت تراس اشاره کردم و دوتایی رفتیم اونجا...
romangram.com | @romangram_com