#ما_عاشقیم_پارت_143

چشمام و باز کرم و سرم رو چرخوندم طرف ددی که داشت رانندگی می کرد و گفتم:اره خیلی خوب بود..حسابی بازی کردیم امروز...

-ددی که میخندید گفت:خوبه که بهت خوش گذشته!تازه از فردا هم که دوباره میری سر کار...

با خنده گفتم:اوه ددی..از کار نگین که توی این دو هفته حسابی تنبل شدم و این و خودم خوب می دونم ولی به سبحان گفتم که فردا نمیام اموزشگاه...

ددی خندیدو گفت:خوبه دیگه ....اون بیچاره هم که حرفی نداره میگه خب استراحت کن...

منم خندیدم و گفتم:نمیتونه هم چیزی غیر از این بگه!چاره ای نداره....

با رسیدن به خونه یه راست رفتم سمت حمام و بعد از گرفتن یه دوش که حسابی خستگی رو از تنم در اورده بود رفتم توی اتاق و با همون موهای نیمه خیس خوابیدم....

***

با اینکه امروز هیچ کاری توی خونه نداشتم ولی نمی دونم چرا دلم می خواست یکم سبحان رو اذیت کنم و الکی گفتم که فردا نمیام موسسه و اونم حرفی نزد....انگار می ترسید اگه چیزی بگه من لج کنم دوباره و بهش بگم که دیگه اصلا نمیام اموزشگاه!

چشمم که خورد به تلفن یاد کرامت افتادم!

روز چهارم عید بود که صدای تلفن بلند شد و ددی گفتکه دکتر کرامت برای تبریک عید میخواد بیاد....

تعجب کرده بودم کرامت رو توی این چند وقت شاید روی هم 10 بار هم ندیده بودم و اون چه راحت می خواست بیاد خونمون....

یه شلوار مخمل قهوه ای با یه بولیز کالباسی رنگ پوشیدم و یه شال همرنگ شلوار رو هم انداختم روی سرم و با یه ارایش ملیح منتظرش نشستیم....

میوه و اجیل و تنقلات هم که همه روی میز چیده شده بود و دیگه کاری نمی موند....با صدای شنیدن زنگ در ددی رفت در و باز کرد...


romangram.com | @romangram_com