#ما_عاشقیم_پارت_142

با لبخندی مرموز که روی لباش بود گفت: بستگی داره که تو بخوای جدی بگیری یا نه!

منکه دیدم قصد بازی کردن باهام رو داره باهاش بازی کردم...

من راحتیه تو رو میخوام نه چیز دیگه!به تصمیمت هم احترام میزارم!

سوگند که انگار منتظر بود یه چیز دیگه بگم گفت:بخاطر این اخلاق قشنگت هم که شده حتما تصمیم رو عملی میکنم و روش و کرد اونطرف ومنم دستم و شل کردم....

با لبخندی دوباره دستش رو گرفتم و دوباره به حالت قبل برگردوندمش گفتم:اخلاق من کجاش قشنگه هوم؟

درحالیکه دستش رو میذاشت روی سینم کمی هولم داد و گفت:لوس نشو....خودت خوب میدونی که کجاش قشنگه!

با خنده دستش و محکمتر گرفتم و گفتم: بیا اشتی کن و قال این قضیه رو بکن...بابا من که گفتم معذرت میخوام پشیمون شدم...

لبخند رو روی لباش دیدم...

-تو چی گفتی؟نشنیدم....میدونستم که خوب شنیده به همین خاطر با لبخندی گفتم:پشیمونم...بسه دیگه این همه کم محلی....و با چشمکی ازش دور شدم.!

کنار ددی نشسته بودم ولی ذهنم دور رفتار وکارهای اخیر سبحان میچرخید....حس می کردم نگاه هاش رنگ دیگه ای به خودش گرفته و مثل اولا نیست....

با رفتارای امروزش دیگه داشت بهم ثابت میشد که یه چیزایی داره بینمون تغییر میکنه و هضمش هنوزم برام سخت بود....بی اختیار دستم رو گذاشتم روی قلبم....

از همون بار اول هم که دیدمش در نظرم با همه فرق میکرد....یه جور خاصی بود و رفتاراش سر در نمی اوردم...هنوزم برام رفتاراش گنگ بود ...سرم رو تکیه دادم به صندلیه ماشین و چشمام رو بستم....

-خسته شدی عزیز بابا اره؟


romangram.com | @romangram_com