#ما_عاشقیم_پارت_139
ناهار رو توی فضای باز بیرون خوردیم و بعد از جمع کردن وسایل بزرگترها رفتن داخل ساختمون....درحالیکه قدم هام رو تندتر میکردم رفتم کنار سوگند که برگشت و یه نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به راهش ادامه داد....
-میگم میشه این قهر رو تمومش کنی....
بابا مگه من چی گفتم...عجبا....همش یه کادو واست خریدم و دوباره خودم زدم زیر خنده که برگشت و یه نگاه تند بهم انداخت و قدم هاش رو تندتر کرد....
منم تندتر راه رفتم و دوباره گفتم:بابا بببخشید..عجب دختری هستیا...نمیخوای یه کلمه هم حرف بزنی؟
نه انگار فایده نداشت ..داشتم با یه دیوار حرف میزدم و هیچ تاثیری هم روش نداشت! مهیار که می اومد سمتمون فوری گفت:آق داداش امروز خوب به دختر عموت میرسی ها..یکمم هوای ما رو داشته باش...
با خنده گفتم: همش یه دخترعمو که بیشتر نداریم....و نگاهم افتاد تو صورت سوگند که داشت می خندید و رو به مهیار گفت: چیه حسودیت شده؟
بیا داداشت مال خودت من نمیخوامش....تازه من خوشحالم میشم که بدمش به تو....
و جلوتر از من راه افتاد ....
بدون اینکه به راه ادامه بدم رفتم طرف الاچیقی که زیر درخت ها درست کرده بودیم و اونجا نشستم....
بعد از خوردن ناهار همگی انگار سنگین شده بودن و با استراحت بیشتر موافق بودن....
چشمام و بستم و تکیه دادم به دیواره چوبی الاچیق و دستهام و توی هم قفل کردم...
صداش تو گوشم بود که گفت بیا داداشت مال خودت من نمیخوامش...
انگار هرچی میخواستم بیشتر بهش نزدیک بشم خودش بیشتر دوری میکرد...
romangram.com | @romangram_com