#ما_عاشقیم_پارت_138
بابا داشت باغ رو به عمو که تا بحال اینجا نیومده بود نشون می دادو دخترا هم
وسایل بازی که برای خودشون اورده بودن رو از توی ماشین می اوردن پایین...
رفتم سمت پرستو و پردیسه رو از بغلش گرفتم و یه چندباری انداختمش بالا پایین که برام غش غش خندید و صدای شادیه بچه گونش بلندشد....
نزدیکاری ظهر بود که رفتیم سراغ اماده کردن وسایل برای ناهار....یه سیزده بدر بود و یه کباب و جوجه مخصوص خاندان فتوحی! انگار ممنوع بود تو روز سیزده به در غذای دیگه ای بخوریم و از زمانی که یادم می اومد هر سال توی این روز همین غذا رو داشتیم!
با پیام در حال درست کردن اتیش برای کباب ها بودیم که نگاهم افتاد سمت دخترها که داشتن وسطی بازی میکردن و جیغ جیغ میکردن و میخندیدن و روی صورت شاد و سرحال سوگند ثابت موند...لپاش از بس که دویده بود گل انداخته بود و سرخ شده بود و موهاش رو هم با هر حرکتی که اینور و اونور میکرد توی هوا تاب میداد..
پیام که رد نگاهم رو دنبال میکرد لبخندی زد وگفت:ببینم داری دیگه پیر میشی ها نمیخوای یه سرو سامونی به زندگیت بدی؟
من که نگاهم رو انداخته بودم طرف پیام با خنده کوتاهی بهش گفتم:چیه داداش حسودیت میشه؟میخوای منم مثل خودت گرفتار بکنی اره؟
پیام که با صدای بلند میخندید با چوب بلند توی دستش چوبهایی که درحال سوختن بود رو اینور و اونور کرد و گفت:اگه به این میگن گرفتاری بزار بگن!عوضش یه گرفتاریه شیرینه!
داشتیم کباب ها رو میذاشتیم رو اتیش که دیدم پروانه با سرعت دار میدوه و مهیار هم درحالیکه یه چوب دستشه و یه چیزی بهش اویزونه دنبالش....پروانه که نفس نفس میزد اومد پشت من و گفت:سبحان نگاه کن...به این مهیار لوس یه چیزی بگوها...و مهیار که بلند میخندید چوب رو اورد نزدیکم و گفت چرا رفتی اون پشت قایم شدی...بابا این کجاش ترس داره و چوب رو بیشتر جلو اورد و پروانه که چسبیده بود به استین من بیشتر پشتم قایم شد و جیغ جیغ می کرد...با خنده پروانه رو از خودم جدا کردم و گفتم:بس کنین بابا ...مهیار این دیگه چیه؟
مهیار که نگاهی به چوب می انداخت گفت:هیچی داداش یه غورباقست که جان به جان افرین تسلیم گفته و اینم جنازشه و درحالیکه بازم میخندید گفت اوردم که پروانه خاکش کنه....پروانه که داد میزد گفت:اه اه برو اونور....من عمرا به این دستم نمیزنم....
بالاخره هرجوری بود مهیار و راضی کردم تا دست از سربه سر گذاشتن پروانه برداشت و همگی برای خوردن ناهار سر سفره جمع شدیم...
از قصد سر سفره درست نشستم روبروی سوگند که با دیدن لبخند من که داشتم بهش نگاه می کردم یه چشم غره جانانه بهم رفت..
هر چی که سر سفره میخواست رو فوری میذاشتم جلوش که اخر سر بالاخره یه لبخند کمرنگ روی لبش دیدم که تا دید من دارم بهش نگاه میکنم همون یه خورده رو هم جمع کرد و با پگاه شروع کرد به حرف زدن....تو این همه سرسختیه و یک دنده بودن این دختر مات مونده بودم و نمیدونستم دیگه چکارش کنم!
romangram.com | @romangram_com