#ما_عاشقیم_پارت_137
که با صدای عصبانیه سوگند برگشتم طرفش.....
حالا دیگه منو مسخره میکنی....و به لباس توی دستش اشاره کرد و گفت این چیه؟ درحالیکه کتاب رو میگذاشتم روی تخت گفتم:خب لباسه دیگه....
سوگند که از خونسردیه من بیشتر لجش گرفته بود گفت:اره راست میگی لباسه ولی این که به درد پیرزن های 70 ساله میخوره نه من!
و لباس و پرت کرد طرفم و گفت:کادوت پیش کش خودت !
به حالت قهر داشت از اتاق میرفت بیرون که دویدم سمتش و در حالیکه بازوش رو میگرفتم برگردوندمش طرف خودم و به چشمهاش که توش عصبانیت موج میزد نگاه کردم و گفتم:اخه چرا؟خب اگه رنگش و دوس نداری برات عوضش میکنم چطوره؟ و چشمکی بهش زدم...
با یه حرکت بازوش رو از بین دستهام جدا کرد و درحالیکه توی چشمام ذل میزد گفت:گفتم که کادوت پیش کش خودت...از تو بیشتر از اینا انتظاری هم نداشتم و با لبخند کجی که مینشوند روی لبش گفت:سلیقتم مثل خودت کــــَجـه و یه نگاه به سرتاپام انداخت که حس گردم یه چیزی توی وجودم لرزید.....و بعدش صورتش رو اورد جلوم و گفت:کج سلیقه! و از اتاق زد بیرون!
تا اخر شب که اینجا بودن هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم فایده نداشت...بدجوری خورده بود تو ذوقش و هیچ کاریشم نمیشد کرد....با همه حرف میزد به جز من!
یه جورایی از اینکه اذیتش کرده بودم لذت برده و بودم و این رو هم میدونستم که باهام قهر کرده و تا بهش نگم پشیمونم اشتی نمیکنه و این در حالی بود که اصلا پشیمون نبودم!
12روز از عید به سرعت سپری شد و امروز سیزده به در بود!
طبق عادت هر سال قرار بود بریم ویلای بابا توی لواسون ....و همگی دور هم جمع باشیم...و امسال هم عمو اینا برای اولین بار میخواستن همراهیمون کنن!
هنوزم سوگند باهام سرو سنگین بود و به جز جواب سلام که اونم زورکی جواب می داد دیگه حرفی باهام نمیزد!
حس کردم امروز که یکم شلوغ پلوغه بهتره که از دلش در بیارم و نزارم این ناراحتی بیشتر از اینا کش دادا بشه ..مخصوصا که الان مهیار هم فهمیده بود و با حرفهای دوپهلوش داشت بقیه رو هم متوجه میکرد...
یک ساعت بعد از رسیدن ما به ویلا عمه اینا هم از راه رسیدن !
romangram.com | @romangram_com