#ما_عاشقیم_پارت_136

از پله ها که اومدم پایین مهیار فوری گفت:به به عیدی عمو و سوگند رو هم بالاخره رو کردی اقا سبحان!

با خنده رفتم کنار عمو و بسته کادوشده رو بهش دادم و گفتم:این یه عیدیه کوچیکه امیدوارم یادگاری داشته باشین و عمو که ازم تشکر میکرد کادو رو گرفت!

سوگند که نگاهش هنوز به دست من بود گفت:این یکی هم مال منه دیگه اره؟

با خنده رفتم طرفش و گفتم بله قابل شما رو نداره .....

دقیقه ای نگذشته بود که سوگند گفت ددی عیدیتون رو بدین من ببرم بزارم تو کیفم یه وقت جا میزارینش ها...

عمو که میخندید گفت:این دختر بیشتر از من نگرانه عیدیمه و با خنده کادو رو داد دست سوگند !

سوگند هم بلافاصله از جاش بلند شد که بره طبقه بالا...منم فوری لیوان چاییم رو گذاشتم رو میز و گفتم پس منم برم اون کتابی که بهتون گفتم رو براتون بیارم عمو و به سوگند که تازه روی پله اول بود خودم و رسوندم و کنارش از پله ها رفتم بالا...

قبل از اینکه بره توی اتاق صداش کردم!

- بله؟

با لبخندی که نمی تونستم جمعش کنم گفتم:کادوت رو همینجا باز کن ببین اگه خوشت نیومد برات عوضش کنم؟اوکی؟

سوگند که لبخند قشنگی بهم میزد گفت:اوکی...ولی هرچی باشه من نمیدم عوضش کنی مزش به همینه دیگه! و رفت توی اتاق....

نمی دونست که چی انتظارش رو میکشه وگرنه اصلا بازش نمیکرد....

با خنده رفتم طرف قفسه کتابهام و دنبال کتاب طراحی معروفی که یکی از دوستام بهم داده بود گشتم تا ببرمش برای عمو....


romangram.com | @romangram_com