#ما_عاشقیم_پارت_129
سه تایی وارد مغازه شدیم و بعد از چرخیدن و دید زدن لباسها مهیار گفت:به نظرت اون پیراهن یاسی رنگه به مامانم میاد؟
من که لباس رو زیر و رو می کردم گفتم رنگش زیادی تو چشمه! بریم ببینیم از این رنگ دیگه ای هم داره!
و به سبحان که برای خودش داشت توی مغازه می چرخید و لباسهار و نگاه می کرد نگاه کردم و رفتم سمت خانومی که پشت میز ایستاده بود و سرش هم کم شلوغ نبود!
بعد از چند دقیقه ای که گذشت بالاخره فروشنده سرش یکم خلوتتر شد و لباسی که انتخاب کرده بودیم رو برامون اورد....
رنگ سرمه ایش واقعا برازنده زن عمو بود و مهیار هم همون رو خرید....برگشتم سمت سبحان که دیدم داره با یه لبخندی به لباسی که روبروش بود نگاه می کرد! تعجب کردم یعنی سلیقه سحان این بود!
این لباس که به درد زنای 60 ساله میخورد نه زن عمو...
رفتم کنارش و تنه ارومی بهش زدم ...سبحان که کمی تکون خورده بود گفت:قشنگه لباسه و با ابروش بهش اشاره کرد؟
درحالیکه هنوز با تعجب نگاش می کردم گفتم فک نمیکنی این واسه سن بالاها به درد میخوره ؟
سبحان که دستی می کشید به لباس نگاهی انداخت سمن من و گفت:اتفاقا فک میکنم خیلی بهت میاد میخوای برو امتحانش کن خوشت نیومد از رنگش یکی دیگه واست میخرم عیدی؟چطوره؟!
من که تازه فهمیدم داره چی میگه به روی خودم نیاورم و گفتم:پولات و بازر تو جیبت تا بیشتر کپک بزنه و راهم رو کشیدم و دوباره برگشتم سمت مهیار که داشت به روسری های پشت ویترین نگاه می کرد!
کنار ماشین من ایستاده بودیم که مهیار گفت:ابجی خانوم در خدمت بودیم حالا؟نمیای بریم خونه ما؟ با لبخندی ازش تشکر کردم و گفتم واسه امروز مرسی...خیلی خوش گذشت به زن عمو اینا هم سلام مخصوص برسونین و نیم نگاهی هم به سبحان ننداختم میخواستم بشینم تو ماشین که سبحان صدام کرد.
romangram.com | @romangram_com