#ما_عاشقیم_پارت_128

با مهیار کمی سربه سر سبحان گذاشتیم که دوباره صدای در اتاق بلند شد و اسفندیاری که یه مانتوی کوتاه و اجری رنگ پوشیده بود اومد تو و با دیدن مهیار گفت:وای اقای فتوحی چه عجب ما شما رو دوباره توی موسسه دیدیم و مهیار هم انگار که به زور باهاش حرف میزد جوابش رو داد و گفت:داشتم رد میشدم گفتم یه سلامی هم عرض کنم و بد برم!

اسفندیاری هم با ناز و کرشمه مخصوص خودش گفت: خیلی هم خوش اومدین ...و با برگه ایی ه توی دستش بود رفت سمتمیز سبحان و گفت استاد این هم از لیست نمرات من تموم شد با من دیگه امری نیست؟!

سبحان که نگاهی به لیست می انداخت گفت نه خانوم اسفندیاری میتونین برین و امیدوارم که سال خوبی رو هم شروع کنین!اسفندیاری که لبخندی عمیق و گشاد میزد گفت:حتما همینطوریه که شما میگین و رو به من و مهیار هم عید رو پیشاپیش تبریک گفت و از اتاق رفت بیرون!

بعد از خارج شدن اسفندیاری از اتاق مهیا رو به سبحان گفت:تو هنوز این و نگه داشتی؟ و با خنده گفت هر چند این و اخراجشم بکنی بازم میاد مثل اونی می مونه که از در بندازیش بیرون از دیوار میاد تو و با صدایبلند خندید و گفت عاشقیه دیگه ...بد دردیه لامصب....

سبحان که خودش هم خنده اش گرفته بود گفت:هیسس مهیار،زشته چکار داری به این دختر تو...حتما صلاح دیدم که هنوزم نگه داشتمش دیگه!

مهیار که به حالت بستن دهنش دستش رو می کشید روی لباش گفت بله قربان...شما درست میگین!و به من که سرم رو انداخته بودم توی برگه ها نگاهی کرد و گفت:کارت کی تموم میشه؟

من که سرم رو بلند می کردم گفتم فک کنم یه 1 ساعت دیگه تمومه واسه چی؟

مهیار که چشمکی میزد گفت میخواستم ببرم بگردونمت!میگم میخوای از اربابتون واست مرخصی بگیرم؟

من که میخندیدم نگاهی به سبحان انداختم و با صدایی ارومتر گفتم:اربابمم اجازش دست خودمه!بشین تند کام و انجام میدم با هم میریم!

سبحان که انگار یه چیزایی متوجه شده بود گفت:مهیار دوباره داری چی میگی اونجا هی وز وز میکنی مثل زنبور....

مهیار که قیافه مظلومی به خودش میگرفت گفت:هیچی بخدا داداش...من اصلا مگه بلدم حرفم بزنم و برگشت سمت من و یه چشمک دیگه زد که از چشمهای تیزبین سبحان دور نموند.

ساعتی رو توی شهر به همراه مهیار و البته سبحان توی خیابون ها چرخیدیم و حسابی خوش گذروندیم!

پلاستیک کوچیکی که توش قبلا زغال اخته بود و الان اثری ازشون نبود رو انداختم توی سطل زباله و در حالیکه با دستمالی که از توی جیبم در می اوردم دور دهنم رو که مطمئن بودم بخاطر خوردن این میوه کوچولو قرمز رنگ گرفته رو پاک کردم که یه دفعه دیدم دستم کشیده شد و مهیار من و برد طرف یه مغازه لباس فروش بزرگ زنونه! و سبحان هم هی می گفت مهیار ولش کن...دستش درد گرفت از بس امروز هی کشیدیش این طرف و اونطورف و مهیار هم که گوش شنوا انگاری نداشت!


romangram.com | @romangram_com