#ما_عاشقیم_پارت_127
پروانه که دستش رو میزد به کمرش گفت:خیلی هم خوب بلدم وایسا و نگاه کن و قلافش رو کشید و ترقه رو پرت کرد که صدای وحشتناک و مهیب تو عمارت بلند شد....
و همگی یکی یکی شروع کردیم که کم کم سبحان هم اومد تو گود و عمو و ددی هم اضافه شدن و حالا صدای خنده همه توی باغ بزرگ عمارت پیچیده بود....
عفت خانوم رفت طرف اتیش و کتری و قوری استیل رو گذاشت یه گوشه اتیش تا یه چای اتیشی هم بهمون بده !
مهیار که میرفت طرف اتیش دوباره یه کم دیگه چوب ریخت روش و دوباره بنزین و اتیش بیشتر از قبل زبونه کشید و گفت بلند شین بیاین بپرین دیگه و خودش فوری از روی اتیش به تنهایی پرید و شروع کرد به خوندن شعر....
زردیه من از تـــــو
سرخیه تو از مـــــــن و هی تکرار کرد ....
دستم رو میون دستهای پگاه و پروانه گذاشتم و!برای اولین بار بود که میخواستم این کار و بکنم و کلی ذوق داشتم و به ددی که داشت بهم نگاه میکرد با صدای بلند که بشنوه گفتم:ددی شما هم بیاین دیگه!فک کنم خیلی مزه بده...و از روی اتیش پریدیم....
شب خیلی خوبی بود.....و بیشتر از همش سیب زمینی هایی که حسابی توی ان اتیش کباب شده بودن و با نمک مزه دادن هر چند اون شب همگی حسابی بوی اتیش گرفته بودیم و اگه می دونستم انیجوریه حتما یه دست لباس دیگه هم با خودم می اوردم و اخرش هم بچه هااز اقا بزرگ خواستن که یه دونه از اون خاطره های قدیمیش رو تعریف کنه و گوش بدیم و اقا بزرگ هم شروع کرد به تعریف کردن!
***
روزای اخر سال بود واین هفته هم اخرین هفته ای بود ه میرفتیم موسسه و امروز روز اخر بود و موسسه تقریبا خلوت بود! توی دفتر لیست نمرات رو وارد می کردم که با زدن ضربه ای به در در باز شد و مهیار خندون وارد شد...
به به استادای عزیز...خسته نباشین و اومد سمت من و در حالیکه باهام دست می داد گفت:چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد ابجی خانوم!
در حالیکه لبخندی میزدم گفتم:نفرمایید برادر....کم سعادتیه ماست دیگه این داداشت روزای تعطیل هم از ادم کار میکشه مگه نمیبینی!
سبحان که می خندید گفت:ای بدجنس خوبه که خودت از بیکاری پاشدی اومدی اینجاها....
romangram.com | @romangram_com