#ما_عاشقیم_پارت_126
زیاد اقا بزرگ رو تنها نذاشتم می ترسیدم که حالش بد بشه و دوباره قندش عصبی بشه و این بدتر از همه چیز بود توی این اخر سالی!
***
چهار شنبه بود و درحالیکه اماده شده بودم زنگ زدم به ددی و گفتم که خودم میرم و اونم از اونطرف بیاد عمارت!
در عمارت کامل باز بود و به راحتی رفتم تو! ماشین رو که پارک کردم چشمم افتاد به یه عالمه چوب که یه گوشه روی هم ریخته بودنشون!
ددی بهم گفته بودکه یه رسمه که اتیش درست می کنن و همگی از روی اتیش در حالیکه دستهای هم رو میگیرن یه شعری رو میخونن و میپرن و سیب زمینی اتیشی و چای اتیشی هم درست می کنن و میخورن و میگن و میخندن!
رفتم تو که دیدم زن عمو اینا زودتر از ما رسیده بودن اونجا و داشتن می گفتن و میخندیدن!
با دیدن منمهیار فوری از جاش پرید و اومد سمتم و گفت:به ببینین یه دختر هم نترس باشه همین سوگند خودمونه بقیه دخترا مون دل ندارن که و دستم رو گرفت و با خودش دوباره برد سمت در و نذاشت که من یه سلام رست و حسابی هم بکنم!
از توی جیبش یه عالمه فشفشه و ترقه و اون چیرای دیگه رو در اورد و شروع کرد به گفتن اسمشون!!
واسه خودش سرخوش بود دیگه و حسابی کیف می کرد....با صدای بلند از عفت خواست که براش کبریت بیاره و بقیه هم بساطشون رو جمع کردن و اومدن توی ایوون و روی صندلی ها دور میز نشستن .....
با ریختن بنزین روی چوب ها دیگه اماده اتیش زدن بودن...و تو همین حین فرصت کردم با بقیه هم سلام و علیک کنم و کم کم سر و کله عمه اینا و ددی و البته سبحان که هنوز معلوم نبود کجاست پیدا شد...
هوا رو به تاریکی میرفت که اتیش رو روشن کردن....
یه دفعه کل باغ روشن شد! اینقدر بنزین رو چوبها ریخته بود که یه دفعه اتیش زبونه کشید و مهیار خودش رو فوری کشید عقب....چقدر شعلههای نارنجی و قرمز رنگ اتیش توی تاریکی شب خوشگل بود....
مهیار که یه هر کدوممون یه دونه از اون ترقه های بزرگی که توی دستش بودن و مثل موشک بود میداد طریقه روشن کردنش رو هم یاد داد که پگاه گفت:ای بابا مهیار من که یاد نگرفتم بیا خودت بزن من که میترسم مهیار که با صدای بلند می خندید گفت:می دونستم که تو از این کارا بلد نیستی از این پروانه که ازت کوچیکتره یاد بگیر بلدهم نباشه باز درجا نمیزنه!
romangram.com | @romangram_com