#ما_عاشقیم_پارت_125
با لبخندی در ماشینم رو باز کردم و نشستم!یاد گل صبح افتادم ولی گل جلوی داشبرت نبود!
تعجب کردم یعنی کی اومده بود تو ماشین من!
ماشین رو روشن کردم و پشت سر ددی که از عمارت زد بیرون منم حرکت کردم و با زدن بوقی برای اقا بزرگ رفتم!
روزهای اخر زمستون بود و نزدیک عروسیه ادوارد و فیلیز نامزدش بود و هر باز که بهش زنگ میزدم و حالش رو میپرسیدم چقدر اصرار می کرد که حتما توی جشنشون شرکت کنم!
دلم بدجور هواری رفتن رو کرده بود ولی وقتی با ددی در میون گذاشتم گفت که امسال سال اولیه که عید ایران هستیم و اگه بریم اقا بزرگ ناراحت میشه و از طرفی هم دلش راضی نمیشه که من رو تنهایی بفرسته!
میدونستم که اصرار بی فایدست و ددی هم داره درست میگه و امسال سال اولی بود که عید اینجا بودیم!
هر چند وقتی که رسیده بودیم ایران تازه چند روزی بود که عید باستانیشون تموم شده بود!
چه زود یکسال گذشت و من یک سال به سنم اضافه شد!22 دتا عدد زوج کنار هم نشسته بودن!
خیلی وقت بود که بازم از مزاحم تلفنیه خبری نبود و انگار یه جورایی فراموشش کرده بودم!
قرار شده بود که چهار شنبه اخر سال رو همگی توی عمارت جمع بشیم !
اقا بزرگ بی نهایت خوشحال بود که امسال همه بچه هاش دور هم جمع شدن و این وسط جای کسی که خیلی خالی بود حاج خانوم بود!
دیروز که رفته بودم پیش اقا بزرگ ازم خواست که با هم بریم سر خاکش!
درختی که بالای مقبره اش کاشته بودن سبز کرده بود و انگار اونم می دونست که دوباره بهار در راهه!
romangram.com | @romangram_com