#ما_عاشقیم_پارت_124
ظرف سس طرفم بود!
دولا شدم و ظرف سس رو گرفتم تو دستم و به دست سبحان که به سمتم دراز شده بود نگاهی انداختم و با چشمکی گفتم: حیف که من به فکر سلامتیتم وگرنه می دادم سس بریزی و با لبخند ی پلید ظرف سس رو گذاشتم سر جاش!
سبحان که از خوردن سالادش هم منصرف شده بود از پشتمیز بلند شد و بعد از یه تشکر حسابی از اقابزرگ و بقیه از دور میز بلند شد و رفت سمت نشیمن و من فاتحانه لبخند زدم!
"بچرخ تا بچرخیم عزیزم"
و زیر لب تکرار کردم...حالا دیگه پیش بند صورتی به من میاد اره؟!!
***
بعد از خوردن شام همیگی برای قدم زدن توی باغ عمارت بلند شدیم ولی سبحان هنوز اخمهاش توی هم بود و از جاش تکون هم نخورد و به بهانه سردیه هوا همراهیمون نکرد!
پروانه که چیزی لباس گرمی نپوشیده بود گفت:وای چه سرده بچه ها من یکی که از چرخیدن منصرف شدم!و اونم برگشت تو....
زمستون بدجوری خودش رو به نمایش گذاشته بود و درختها رو حسابی لخت کرده بود
نسرین داشت از ماه عسلشون تعریف می کرد و من و پگاه هم گوش می دادیم و قدم می زدیم که یه دفعه یه دونه برف نشست توی صورتم!
وای بچه ها دوباره برف شروع شد! پگاه که نگاهی به اسمون می انداخت گفت:اره برفه! از بعد از ظهر که هوا اونجوری ابری و گرفته بود معلوم بود امشب یه چیزایی در راهه!
وقتی بارش برف تند شد دوباره به سمت عمارت برگشتیم و ساعتی بعد همگی اهنگ رفتن سر دادند و یکی کی از اقابزرگ تشکر کردن و رفتن!
روز جالب و خوبی بود و بیشتر از همه حرص دادن سبحان بهم مزه داده بود!
romangram.com | @romangram_com