#ما_عاشقیم_پارت_123
بدون حرفی یه نگاه به من و یه نگاه به بشقاب توی دستم انداخت که اروم گفتم چیه؟!این که نگاه کردن نداره خب دستم نمیرسه!
سبحان هم بدون اینکه حرفی بزنه بشقاب رو از دستم کشید بیرون و به جای دوتا کفگیر سه تا ریخت و با لبخندی که روی لبش بود بشقاب و گرفت سمتم و طوری که کسی نشنوه گفت:یکم بیشتر بخوری بد نیست....حس میکنم امروز یه چندکیلویی وزن از دست دادی!
دندون هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو چرخوندم طرف دیگه!
مهیار که با دیدن خورشت بامیه که وسط سفره بود لبخندی میزد با صدای تقریبا بلندی گفت:به به امشب غذای مورد علاقه سبحان هم که اینجاست! خورشت بامیه....و نگاهی به سبحان انداخت!
از اینکه سبحان هیچ نظری نداد شک کردم و وسط های غذام بود که از عمو که روبروم نشسته بود خواستم ظرف خورشت رو بهم بده!
حالا حرص منو در میاری دارم برات....
قاشق بزرگی که توی ظرف خورشت بود رو پر کردم و اول اوردم سمت بشقاب خودم ولی به بشقاب سبحان که تازه دوباره برنج کشیده بود یه نگاه انداختم و قاشق پر از خورشت بامیه رو خالی کردم گوشه بشقابش!
نگاهش که چرخید تو صورتم یه لبخند بزرگ بهش تحویل دادم و دیدم که فکش چطور منقبض شد!
بعد از چند دقیقه ای که با غذاش بازی کرد بشقابش رو داد جلوتر که زن عمو نگاهش افتاد به سبحان و گفت:سبحان ....درست میبینم؟!تو که بامیه دوست نداشتی پسرم؟!
سبحان که نگاهی اخم الود به سمت من می انداخت برگشت و در جواب مامانش گفت:خواستم امشب یکم امتحانش کنم ولی دیدم نه!ادم از چیزی که خوشش نیاد دیگه نمیاد!
زن عمو:خوب مامان جان کمتر خورش میریختی!
سبحان دوباره نگاهش رو انداخت به نیم رخم و منم با ارامش یه قاشق از فسنجون رو گذاشتم دهنم!
سبحان:سوگند اون ظرف سس رو بده به من!
romangram.com | @romangram_com