#ما_عاشقیم_پارت_122

یاد ظهر و توی اشپزخونه افتادم و بی اختیار با نگاهم دنبال سوگند گشتم که دیدم داره به عفت کمک میکنه و به همراه عمه میز شام رو می چینن!

ا زجام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه و در حالیکه میخواستم یه ذرت از کنار سالاد بردارم یه دفعه دست مامان بود که خورد بهم و گفت:ناخونک نداریم ها...

همون موقع سوگند هم اومد تو و قتی من و دید که کنار ظرفای سالاد وایستادم گفت:زن عمو سبحان که دست به چیزی نزده؟

مامان که می خنیدد گفت:نه دخترم داشت یه همچین اتفاقی می افتاد که نذاشتم!

سوگند که می خندید اومد جلو و استین لباسم رو گرفت و کشیدم اونطرفتر و گفت:برو بیرون...زود باش تا گل خیری به بار نیاوردی....

من که می خندیدم به مامان گفتم:مامان شما مادری منی یا این؟و به سوگند شاره کردم!

سوگند که دوتا ظرف سالاد میگرفت توی دستش گفت اولا این اسم داره و سوگندم!بعدم زن عمو خوب کاری کرد که لوت داد و با لبخندی که به مامان میزد از اشپزخونه زد بیرون!





اخرین ظرف رو هم گرفتم توی دستم و از اشپزخونه زدم بیرون!

همه صندلی ها پر شده بود و یه صندلی کنار سبحان خالی بود.نمیدونم چرا دلم نیمخواست حتی کنارش بشینم امروز به اندازه کافی با کاراش بیشتر از همیشه حرصم رو در اورده بود!

ولی ناخوداگاه یه فکر شیطانی اومد تو ذهنم و صندلیه کنارش رو کشیدم کنار و بی توجه به اینکه داره نگاهم میکنه نشستم روش.

دیس برنج ازم یکم دور بود به همین خاطر بشقابم رو دادم دستش و گفتم دوتا کفگیر بریز لطفا!


romangram.com | @romangram_com