#ما_عاشقیم_پارت_119
عفت که قربون صدقه اش میرفت گفت:خیر ببینی مادر...همینم دستت درد نکنه اینا وظیفه ماست دخترم...شما برو استراحت کن...خودمون باقی کارا رو انجام میدیدم!
داشت از اشپزخونه میزد بیرون که صداش کردم!
-سـوگـنـد!!
انگار به اجبار برگشت سمتم...اوه اوه عجب اخمی هم داشت!
بله ...چکارم داری؟ و یه دستش رو زد به کمرش.
هیچی ...خواستم بگم برات یه لیوان آب یخ بیارم؟ انگار بدجوری گرمت شده! و خندیدم.
بدون اینکه حرفی بزنه یه پشت چشمی برام نازک کرد و راهش رو کشید و رفت!
منم زیاد توی اشپزخونه نموندم و زدم بیرون!
ساعت رو که نگاه کردم تازه نزدیک 4 بود و هنوز تا شب کلی مونده بود از داخل عمارت زدم بیرون و کتم رو که روی جالباسی بود گرفتم توی دستم و در رو باز کردم.
با اینکه از بارون و برف خبری نبود ولی هوا ابری و گرفته بود و انگار اماده باریدن!
از کنار ماشین سوگند رد شدم و لی دوباره چند قدم رفته رو برگشتم عقب.... نگاهم افتاد به تک رز قرمزی که جلوی ماشین بدجوری خودنمایی می کرد! به قفل در که نگاه کردم دیدم بازه! نمیدونم امروز چم شده بود!
در ماشین رو که باز کردم بوی عطرش بیشتر از همیشه تو ماشین پیچیده بود...کمی دولا شدم و رز قرمز رو از جلوی داشبرت برداشتم و راه افتادم سمت ماشین خودم!
هنوزم لبخند شیطانیم روی لبم بود!
romangram.com | @romangram_com