#ما_عاشقیم_پارت_118

خدایا این دختر نمیتونه یه کم اروم بشینه!خندیدم!حتما خواست کار من و اینجوری تلافی کنه! باشه دارم برات دیگه بسه هر چی باهات با ارامش رفتار کردم!

ساعتی گذشت و هنوز داشتم کانال های تلویزیون رو بالا پایین م یکردم ولی خبری از سوگند هم نبود...تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم سمت اشپزخونه!

بدون اینکه سر و صدایی بکنم و کسی رو متوجه خودم بکنم تکیه دادم به دیوار و دست به سینه تماشاشون کردم....

عفت داشت قابلمه غذا رو هم میزد و سوگند هم در حالیکه پیش بندی بسته بود و دست کش دستش کرده بود داشت جلوی ظرف شویی ظرف می شست و دختر عفت هم داشت یه سری مواد که برای سالاد بود رو با هم مخلوط می کرد....

چنددقیقه ای که گذشت دیدم نه انگار بدجور توی کارشون غرق شدن با تک سرفه ای نگاه سه تاشون چرخید سمتم و عفت زودتر از همشون به حرف اومد و گفت:اقا سبحان بیاین چای امادست!

من که لبخندی میزدم به سوگند که انگار نه انگار من اومده بودم توی اشپزخونه و برگشته بود به همون حالت قبلیش و داشت ظرفها رو میشست نزدیک شدم و تکیه دادم به کابینت ها.....

سرش رو گرفت بالا و نگاهش چزخید توی صورتم و گفت چرا اینجا وایسادی و به میز اشاره کرد و گفت صندلی اونجاست بلدی که؟!

من که لبخندی میزدم گفتم:بلدم...و با صداییی اروم که فقط خودش میتونست بشنوه گفتم:چقدر رنگش بهت میاد!

با تعجب بهم نگاه کرد و دت از کار کردن کشیدد...با دستم لبه ی پیش بند صورتی رو گرفتم و گفتم این و میگم و با خنده بلندی رفتم سمت میز و نذاشتم که حرفی بزنه...

رو به عفت كه لیوان چايي رو می گذاشت جلوم گفتم قند نمیخوام عفت خانوم!خرما هم داریم؟ اگه داریم برام بیار....

بله اقا هم خرما داریم هم کاکائو...و دوتاش رو اورد و گذاشت روی میز جلوم و دوباره رفت سراغ کارش....

یاد نگاه متعجب سوگند که می افتادم بی اختیار خندم می گرفت!

فکر کرده بود که چی میخواستم بهش بگم که چشمهاش 4 تا شد! نگاهی بهش انداختم که دیدم دستکشها رو که چسبیده بود به دستش رو با شدت در اورد و گذاشت روی کابینت و بدون اینکه به من نگاهی بکنه رفت سمت عفت و گفت:عفت خانوم من میرم یکم استراحت می کنم اگه کاری داشتی و کمکی خواستی صدام کن!


romangram.com | @romangram_com