#ما_عاشقیم_پارت_117
"صورتش از خوشحالی می درخشید! "
اقا بزرگ گفت:بابا جان غذات که سرد شد....سوگند که می خندید گفت:اشکالی نداره اقا بزرگ ...این یخی غذا ارزش داشت...یکی از دوستای دوران دانشجوییم بود...خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم و هرچی باهاش تماس میگرفتم نمیشد حرف بزنیم تا اینکه خودش زنگ زد و الانم گفت که شمارش رو عوض کرده و ازم دعوت کرد که برای جشن عروسیش که تو ماه ایندست برم اونجا و....در حین غذا خوردنش داشت هنوزم توضیح میداد
نمی دونم چرا ولی یه لبخند نشست رو لبم و نفسم رو که انگار از اول حرفها ی سوگند توی سینم حبس شده بود با یه فوت دادم بیرون که همون موقع سوگند برگشت سمتم و یه نگاه بهم انداخت و منم بدون اینکه به روی خودم بیارم بشقابم رو برداشتم و یکم سالاد کشیدم!
****
اقا بزرگ ساعتی بعد از غذا خوردن رفت توی اتاقش تا استراحت کنه قبلش یه سری سفارشات لازم رو به عفت کرد که دلش میخواد مثل همیشه گل بکاره و یه سفره رنگین جلوی عروس بندازه!
در حال شکستن تخمه بودیم و سوگند که انگار توی مبل فرو رفته بود داشت به تلویزیون نگاه می کرد...
فیلم عاشقانه ای در حال پخش شدن بود....سوگند که انگار هیانی شده بود سرجاش صاف نشست و گفت:ایول الان میخواد اعتراف کنه...عاشق این صحنه هام و بازم خیره شد به صفحه....
برای اینکه کمی سربه سرش بزارم کنترل تلویزیون رو کنار دستم بود برداشتم و زدم یه کانال دیگه!
سوگند که چشمهاش چهار تا شده بود برگشت سمتم و گفت:داری چکار می کنی سبحان!اه ضد حال بزن اونطرف دیگه زود باش....من که می خندیدم گفتم:ای بابا چرا اینقدر جیغ جیغ می کنی بیا اینم اونطرف...میخواستم صداش و زیاد کنم که اشتباهی دستم رفت روی دکمه! و یه لبخند موذیانه نشست رو لبم!
خدا رو شکر اون صحنه ای که سوگند انتظارش رو داشت هنوز نگذشته بود وگرنه فک کنم تا اخر شب برمی گشت سمتم و بهم از اون چشم غره های همیشگیش می رفت...
فیلم تموم شده بود و اهنگ پایانیش در حال پخش شدن بود که سوگند از جاش بلند شد و اومد سمتم....در حالیکه کاسه تخمه خودش دستش بود دولا شد و کاسه ای رو که جلوی منم بود برداشت و گفت:بسته دیگه میخوای با این تخمه های چرب بیشتر از اینا چاق بشی و یه نگاهی به سرتاپام انداخت و با یه لبخند کج کاسه به دست راه افتاد سمت اشپزخونه!
romangram.com | @romangram_com