#ما_عاشقیم_پارت_116
مامان که می خندید گفت سلامت باشی بهشون سلام برسون.خب پس بگو چرا زنگ زدی حتما ناهار نمیای خونه اره؟
من که می خندیدم گفت:اره قربونت برم.امروز و کنار اقا بزرگ اینا هستم!منتظرم نباشین انگار قسمت نبود امروز دور هم جمع باشیم...
بعد از کمی حرف زدن بالاخره تلفن رو قطع کردم و رو به سوگند و اقا بزرگ که داشتن چای می نوشیدن گفتم مامان سلام رسوند ...
اقا بزرگ:سلامت باشه پسرم...و رو به سوگند گفت:دخترم این کت و از سبحان بگیر که دیگه موندنی شد! سوگند که چای خوردنش تموم شده بود اومد سمتم و جلوم وایستاد!
کت رو از تنم در اوردم و به سوگند که وایساده بود نگاهی کردم و گفتم تو بشین زحمتت میشه الان عفت رو صدا می کنم! و لبخندی زدم...
سوگند که خیلی تیز بود فوری یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و درحالیکه دستش رو به گوشه کت گرفته بود از دستم درش اورد و گفت:تعارفای الکی نکن...و رفت سمت جالباسی که گوشه سالن بود.
سر میز ناهار بودیم که صدای گوشیه سوگند بلند شد.... نمیدونم چرا ولی حس کردم با شک داره به گوشیش نگاه می کنه ولی یه دفعه صورتش رو یه لبخند بزرگ پوشوند و گفت ببخشید انگار از خارجه! و از سر میز بلند شد و گوشیه و گذاشت کنار گوشش و با ذوق شروع کرد به انگلیسی حرف زدن..
"Hi edvard"
فهمیدم که یکی از دوستاش از خارج بهش زنگ زده و پسره...
اقا بزرگ که میخندید به من که دست از غذا خوردن برداشته بودم گفت:چرا نمیخوری پسرم و با لبخند به سوگند که تازه از در خارج شده بود نگاه کرد و گفت:زده تو کانال دیگه و داره حرف میزنه! و سری تکون داد و مشغول خوردن باقی غذاش شد.
غذای ما رو به اتمام بود که انگار خانوم بالاخره دل از گوشیش کنده بود و اومد سر میز دوباره....
romangram.com | @romangram_com