#ما_عاشقیم_پارت_115

سوگند با خنده گفت:اره یه چند ساعتی هست که کنار اقا بزرگم و به اقا بزرگ که داشت به ما نگاه می کرد گفت: از این موقعیت ها کم پیش میاد که تنها باشیم مگه نه اقا بزرگ؟!

اقا بزرگ که می خندید گفت از دست شما جوون ها...من که دیگه همیشه تنهام !این شمایید که مشغله کار و زندگیتون رو دارید و وقت نمیکنین به بابابزرگ پیرتون سر بزنین!

من که توی جام تکونی میخوردم گفتم:اقا بزرگ ماشا..تازه اول چل چلیتونه اونوقت شما حرف از پیری میزنین؟!

با این حرفم سوگند و اقا بزرگ دوتایی خندیدن و سوگند گفت:دیدین اقا بزرگ حالا هی ما میگیم تازه اول راهین شما قبول نمی کنین!

***

گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و شماره خونه رو گرفتم! صدای مامان رو شنیدم....

-جانم پسرم؟

من:احوال مامان خانوم چطوره؟

مامان که معلوم بود امروز زیادی خوشحاله و سرحال گفت:فدای تو بشم پسرم.... خوبم!کجایی هنوز موسسه ای؟

ولی همون موقع از صدای سوگند که بلند اومد سمتمون و گفت بفرمایید اینم چای!!

مامان خودش یه حدس هایی زد و گفت:صدای سوگند بود؟مگه رفتی خونه عموت پسرم؟

من که می خندیدم گفتم نه مامان جان خونه اقا بزرگ اومدم دیدم سوگند هم از صبح زود اومده پیش اقا بزرگ...

سوگند با سینی چای اومد سمتم و طوری که مامان بشنوه گفت:سلام عرض شد زن عمو جان.... و کمی دولا شد تا من یه فنجون چای برداشتم ....


romangram.com | @romangram_com