#ما_عاشقیم_پارت_120
انگار دیگه دلم می خواست یکم سر به سر این دختر بزارم تا شاید یکم دست از سر اذیت کردن من برداره!
ولی غافل از اینکه این کشمکش کم که نمیشه بیشتر هم میشه!
***
وقتی که دوباره برگشتم عمارت از ماشین هایی که پارک شده بود معلوم بود که همگی اومدن!
جعبه بزرگ شیرینی که توی دستم بود رو از روی صندلی برداشتم و در ماشین رو بستم!
همه اومده بودن و حسابی شلوغ شده بود خونه!
مامان با دیدنم اومد سمتم و جعبه رو از دستم گرفت رفت سمت اشپزخونه و منم شروع کردم با بقیه حال و احوال کردن!
پیام و مهیار کنار خودشون یه جای خالی برام باز کردن و نشستم پیششون!
داشتم کتم رو در می اوردم که نگام افتاد به سوگند که داشت با پگاه و پروانه حرف میزد....
مهیار که از بیکاری خوشش نمی اومد گفت من پاستور اوردم کی حالش و داره یه دست 21 بازی کنیم؟
پیام که نشستن کنار خانومش رو ترجیه داد و گفت که زیادهم وارد نیست ولی تا به دخترا گفت:پگاه و سوگند تمایل داشتن!
مهیار پش من برم پاستور رو بیارم الان بر میگردم رو به سوگند کرد و گفت:بلند شدین بریم اون طرف بشینیم بهتره و خودش هم رفت!
پگاه:سبحان نمیای بازی؟تو که بازیت خوبه!!
romangram.com | @romangram_com