#ما_عاشقیم_پارت_114

چندتا پسر خوشگل و خوشتیپ درحالیکه صدای ضبطشون رو تا اخر برده بودن بالا داشتن واسه خوشون می خوندن و می خندیدن که یکیشون که دید نگاه من به سمتشونه نمیدونم گل رو از کجا اورده بود ولی پرت کرد طرفم و گل از شیشه باز ماشین افتاد روی پام و پسرا در حالیکه مستانه می خندید گفت خوشگله اینم مال تو......و گازش رو گرفتن و لایی کشان از بین ماشین ها رد شدن و رفتن و بیشتر از این پشت چراغ قرمز واینستادن و این درحالی بود که ثانیه شمار چراغ قرمز هنوز عدد 35 رو نشون میداد.به گلی که انداخته بودن روی پام نگاه کردم و گرفتمش توی دستم!

با خنده گل رو گذاشتم روی صندلی کنارم و از چراغ که حالا سبز شده بود رد شدم!





ماشینم رو کنار ماشین سوگند که پارک کرده بود گذاشتمش و بعد از پیاده شدن ریموت رو زدم!

دستم رو گذاشتم روی کاپوتش که دیدم سرده!پس معلوم بود خیلی وقته که اومده اینجا.

داشتم از پله ها میرفتم بالا که عفت در حالیکه یه سبد بزرگ دستش بود و معلوم نبود چی توشه و یه پارچه هم انداخته بود روش از در اومد بیرون و با دیدن من فوری گفت:خوش اومدی پسرم...برو تو سوگند جان هم اینجاست و منم سلامی بهش کردم و از جلوی در اومد کنار و وارد شدم....

متوجه ورود من نشدن...طبق معمول داشت با اقا بزرگ حرف میزد و می خندید و موهای خوش رنگش رو با دستاش میزد کنار....

با صدای سرفه من دوتایی برگشتن سمتی که من ایستاده بودم و سوگند با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: اقا بزرگ ببینین چه حلال زاده هم هست تا حرفش رو زدین سر رسید ...

در حالیکه با قدم هایی محکم میرفتم سمتشون اول دستم رو به سمت اقا بزرگ که روی صندلیش نشسته بود دراز کردم و محکم دستش رو فشردم که بهم خوش امد گفت و با خنده گفت:اره دخترم...بدجورم حلال زاده ست!

و برگشتم سمت سوگند که هنوز ایستاده بود..نگاه کوتاهی به چشمهای رنگیش انداختم و دستم رو به سمتش دراز کردم!

خیلی وقت بود که باهاش دست نمی دادم و انگار بالاخره امروز این طلسم شکسته شد...دستهای ظریفش توی دستم بود که گفت: مگه تو امروز موسسه کار نداشتی؟!

دستم رو کشیدم کنار و در حالیکه یکی از دکمه های کتم رو باز می کردم گفتم: چرا...ولی خب کارهام رو زود سر و سامون دادم تا بیام و بیشتر کنار اقا بزرگ باشم ولی انگار تو زرنگتر از اینا بودی؟!!


romangram.com | @romangram_com