#ما_عاشقیم_پارت_113

سبحان که نفسش رو با شدت می داد بیرون به سمت من که هنوز داشتم برگه ها رو تصحیح می کردم نگاهی انداخت و برای اینکه حرفی زده باشه گفت:نسکافه میخوری؟

-نـــــــه!مرسی.

این دو کلمه رو هم بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهش بندازم گفتم!

سبحان هم که انگار عصبی بود صندلیش رو با شدت داد عقب و از دفتر زد بیرون....

با رفتنش تکیه دادم به صندلیم و دستهام رو توی سینم قفل کردم!

امروز روز مهمونیه اقا بزرگ بود و خداروشکر موسسه کلاسی نداشتم و راحت بودم!

اقا بزرگ خواسته بود که مهمونی رو جمعه بگیره ولی مثل اینکه از قبل پیام اینا دعوت شده بودن خونه یکی از فامیل های زنش و نشد!

بعد از خوردن یه صبحانه مفصل در کنار ددی، بهش گفتم:ددی من امروز میخوام برم خونه اقا بزرگ زودتر اشکالی که نداره؟شما که برای ناهار نمیاین نه؟

ددی که می خندید گفت:نه خب امروز نمیام تو دوس داری بری باشه حرفی نیست برو...اتفاقا پیش اقا بزرگ هم باشی خوبه و برای شب دیگه کسل نیست!

بعد از ساعتی که هر دوتایمون اماده شده بودیم با هم از خونه زدیم بیرون و من که حالا کم و بیش جاهایی رو بلد شده بودم خودم رفتم خونه اقا بزرگ....و ددی هم رفت دنبال کارای همیگیش!

مهمونی برای شب بود ولی دلم میخواست امروز بیشتر کنار اقا بزرگ باشم و بهش برسم!دوست نداشتم دوباره امروز حالش مثل اون بار بد بشه و بقیه هم ناراحت بشن!

البته قبل از اینکه برم خونه اقا بزرگ یه سر به ارایشگاهی که اطراف خونه بود زدم و ارایشگر که سرش حسابی شلوغ بود ولی چون چندباری پیشش رفته بودم و تا حدودی میشناختم به یکی از شاگرداش گفت و کارم رو فوری راه انداخت و منم حسابی از خجالت خودم و صورتم در اومدم و بعد از دادن مبلغی بهش از ارایشگاه زدم بیرون و دوباره راه افتادم سمت خونه اقا بزرگ!

پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که صدای دوبس دوبس ماشینی توجهم رو جلب کرد!


romangram.com | @romangram_com