#ما_عاشقیم_پارت_112

بالاخره که میفهمم تو کی هستی؟!تا کی میخوای واسم ادای فیلم های هندی و در بیاری و اینجوری ابراز علاقه کنی!!!

توی دفتر نشسته بودیم که اسفندیاری باز بدون اینکه در بزنه در و باز کرد و اومد تو.... حتما فکر کرده بود من نیستم که تا در و باز کرد فوری گفت سبحان من...

ولی با دیدن من حرفش و نصفه قورت داد و لبخندش رو روی لبش حفظ کرد و با قدم هایی اروم در حالیکه نگاهش از چهره عصبانیه سبحان که خودشم شوکه شده بود و و چهره بی تفاوت من در گردش بود رفت سمت میز سبحان...

توی دلم گفتم:خدایا این دختر هر روز وقیح تر از دیروز میشه!

خدا بخیر بگذرونه عاقبتش رو!

سبحان با صدایی عصبانی گفت کاری داشتین خانوم اسفندیاری؟! و ادامه داد در ضمن فکر میکنم که این اتاق در داره و قبل از ورود باید در بزنین؟

اسفندیاری که انگار نه انگار حرفهای سبحان رو شنیده بود با ناز توی صداش قری به سر و گردنش داد و گفت:استاد...چقدر سخت می گیرین...و لبخندی که در نظر من زشت بود به سبحان تحویل داد... و گفت که برای فردا مرخصی لازم داره!

که داد سبحان رفت بالا و گفت:که نمیتونه بهش مرخصی بده و میتونه که بره به کارش برسه...

ولی اسفندیاری سمج تر از این حرفا بود و تا مرخصی نمی گرفت از اینجا بیرون برو نبود....

بیخیال این دوتا شده بودم و داشتم برگه های امتحانی که زیر دستم بود رو تصحیح می کردم و به اجبار صدای پر از ناز و اشوه این زن رو تحمل می کردم! توی این همه سال که زندگی کرده بودم زنی به پروویی و گستاخیه این زن ندیده بودم...

سبحان که دید مثل هر بار حریف این زن نمیشه گفت که فردا ا ظهر میتونه مرخصی باشه و کلاس بعد از ظهرش باید تشکیل بشه!

و اسفندیاری باز هم وایساد و چونه زد....انگار که می خواست از مغازه دار جنس بخره و تخفیف می خواست!

بالاخره که با لبخند فاتحانه اش از دفتر زد بیرون....


romangram.com | @romangram_com