#ما_عاشقیم_پارت_110

شب خیلی خوبی بود و برای بار اولی بود که به همراه بابا توی یه همچین جشنی شرکت می کردم!





اقا بزرگ می خواست یه مهمونی بگیره و نسرین و پیام رو وقتی از ماه عسل برگشتن دعوت کنه!

سرمای هوا دیگه بیش از حد شده بود و احساس می کردم که کمی گلوم درد می کنه! همیشه از اینکه سرما بخورم متنفر بودم و الان هم احساس خوبی نداشتم!

به بخاری که از فنجون قهوه ام بلند میشد چشم دوختم و یه قلپ ازش خوردم!

نمی دونم چرا حس می کردم از شب عروسیه پیام به بعد سبحان انگار یه جورایی از نگاه کردن بهم دوری می کرد و زیاد باهام چشم تو چشم نمیشد...

یه لبخند نشست رو لبم و زیر لب زمزمه کردم!نازی گل پسر.....یعنی خجالت میکشه! شایدم بخاطر حرکت من ناراحت بود....بیشتر دلم می خواست ناراحت باشه تا خجالت بکشه! یه جوراییی بدجنس شده بودم و دلم میخواست کمی سر به سرش بزارم! یه جورایی دیگه با این اخلاق خشکش داشت حوصله ام رو سر می برد....

با صدای تلفن با کنترل صدای اسپیکر رو کم کردم و رفتم سمتش...

بازم شماره ناشناس بود....بعد از این چند وقت این اولین بار بود که دوباره زنگ میزد...چه خوش خیال بودم که فکر می کردم دست از سرم برداشته و دیگه زنگ نمی زنه!

هنوزم دلم می خواست بدونم که اسمم رو از کجا می دونه! و هنوزم توی بهت بودم و برام جای سوال داشت که این مرد کی بود؟!

بعد از کلی زنگ خوردن بالاخره دکمه رو فشار دادم و لم دادم روی مبل و خودم و رها کردم!

بازم مثل همیشه و بیشتر اوقات سوکت اختیار کرده بود! تا میخواستم قطع کنم صداش نشست تو گوشم...


romangram.com | @romangram_com