#ما_عاشقیم_پارت_106

من که لبخندی میزدم گفتم: تازه اولشه... و همینطور که دستم رو از توی دستهای مهیار در می اوردم رفتم سمت سبحان و دستم رو گذاشتم روی شونه هاش....

می خواستم تلافیه سردیه رفتارش رو توی این مدت با در اوردن حرصش تلافی کنم! می دونستم که توی جمع زیاد از این حرکات خوشش نمیاد و این بهترین نقطه ضعفش بود برای منی که از هیچ کس توی کارام ابایی نداشتم و می دونستن که بزرگ شده یه کشور دیگه ام!

اهنگ که ملایمتر شد یکی از دستهام رو انداختم دور گردنش و اون یکی رو هم روی سینه اش گذاشتم و خودم رو با ریتم اهنگ تکون می دادم که سبحان هم از روی اجبار یا شاید خواستن خودش...همراهیم کرد...ولی از لبخندِ روی لبش خبری نبود....

اهنگ که تموم شد و چراغهای سالن روشن صدای پوف بلندش رو شنیدم و انگار یه برق خوشحالی رو توی چشماش خوندم!

با لبخندی موذیانه بهش نگاه کردم و در حالیکه خودم رو ازش جدا می کردم گفتم: خسته نباشی استاد! و چشمکی بهش زدم و رفتم سمت مهیار که کنار پگاه و دخترای دیگه ایستاده بود..... و سنگینیه نگاهی رو دنبال رد پاهای خودم حس کردم!

با حس حلقه شدن دستی دور شونه هام برگشتم که دیدم عمه است که لبخند به لب کنارم ایستاده....

عزیز عمه...دستت درد نکنه دیدم که چقدر قشنگ رقصیدی...برو بشین از خودت پذیرایی کن عزیزم....

درحالیکه یه طرف صورتش رو می بوسیدم رفتم سمت میز مون و دیدم که سبحان هم مثل قبل سرجاش نشسته و بالاخره کتش رو بعد از این چند ساعت از تنش در اورده!

تو دلم گفتم:حتما وقتی رقصیده گرمش شده!آخه نه که خیلی حرکت کرد....واقعا بایدم گرمش شده باشه!

یه صندلی کنار ددی و اقا بزرگ کشیدم بیرون و با لبخندی گفتم:حال اقایون فتوحی چطوره؟

اقا بزرگ که لبخندی میزد گفت:شکر دخترم....خوشحالیه شماهار و که میبینیم خوشالتر هم میشیم! د

دی که دستش رو می گذاشت روی دستم گفت:خسته نباشی عزیز بابا..دیدم که مثل همیشه چقدر قشنگ رقصیدی!

درحالیکه نگاهی به سبحان می انداختم سرم رو کمی هم کج کردم و به زن عمو که داشت به یه محبت خاص و لبخندی بهم نگاه می کرد گفتم:اره دیگه اقا سبحان هم افتخار داد و رقصم رو قشنگتر کرد...


romangram.com | @romangram_com