#ما_عاشقیم_پارت_105
اهنگی با ریتم تند در حال پخش شدن بود....پگاه و پروانه تا من و مهیار رو دیدن فوری اومدن سمتمون و دورمون رو شلوغ کردن و شروع کردیم همگی به رقصیدن!
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که برقهای سالن یه دفعه خاموش شد و رقص نورها شروع کردن به هنر نمایی و جو رو قشنگتر کردن....
ریتم اهنگ فوری تغییر کرد و ملایمتر از قبل شد ولی نه خیلی!
جوری بود که واسه یه رقص دو نفره اسپانیایی عالی بود و تو اون لحظه چقدر دلم میخواست یه همراه داشتم و باهاش می رقصیدم....
کم کم دوباره عروس و داماد رو هم اوردن وسط پیست رقص و حسابی شلوغ بازی کردن...
از یه طرف برف شادی بود که میریخت رو سرشون و از یه طرف صدای دست و سوت و جیغ دختر و پسرا بود که توی شلوغیه اون اهنگ به گوش میرسید...
دست از رقصدین با مهیار برداشتم و یکم دورتز از جمع ایستادم و در حالیکه براشون دست میزدم به تماشای رقص دو نفره عروس و دادم ایستادم که یه لحظه با حس اینکه یکی درست پشتم ایستاده سرم رو برگردوندم که چشم تو چشم چشمهای خاصش شدم!
طوری که بشنوم گفت: خسته نباشی این همه فعالیت کردی!
نمی دونم چرا ولی حس کردم توی لحن صداش برخلاف لبخند روی لبش یه طعنه خاصی بود...
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم لبخندی بزرگ نشوندم روی لبم و روبروش ایستادم و گفتم اتفاقا تازه گرم شدم و دستش رو گرفتم و کشیدمش وسط!
اولش هنوز توی بهت بود و هیچ کاری انجام نمی داد ولی وقتی دید که ول کن نیستم و همه دارن میرقصن بالاخره یه تکونی به خودش داد... و درحالیکه چشم تو چشمم و روبروم بود گاهی خودش رو تکون می داد و با زدن دست و بشکن های مردونه اش توی رقص همراهیم می کرد تا اینکه مهیار از اون وسطا نمی دونم چجوری دوباره چشمش من و دید و اومد سمتم و با دیدن سبحان در حالیکه چشماش گرد شده بود اومد کنارم و گفت:مگه اینکه تو بتونی راهش بندازی و چشمکی پر شیطنت زد و دستم رو گرفت و یه دور چرخوندم!
romangram.com | @romangram_com