#ما_عاشقیم_پارت_103

کیف کوچیک و قهوه ای رنگم رو که مثل پالتوم خز داشت رو توی دستم فشردم و کنار کرامت به سمت درب خروجیه برج راه افتادم!

برام جای تعجب داشت چطور با ماشین نمیرفت!شاید ماشینش رو بیرون برج پارک کرده بود!

هنوز به درب خروجی نرسیده بودیم که برگشتم سمتش و در حالیکه به نیم رخش نگاه می کردم گفتم:اقای کرامت میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!

کرامت که حالا برگشته بود سمتم و داشت خیره خیره توی صورتم نگاه می کرد گفت:بله...حتما!

شما دکتراتون رو توی چه رشته ای گرفتین؟

کرامت که دستی می کشید به صورتش که با یه ته ریش پوشیده شده بود گفت: من دکترای دندان پزشکی دارم! و با لبخندی گفت:شما چی تا چه مقطعی خوندین؟

من که از اولین پله می رفتم پایین گفتم:اوه...چه عالی! من لیسانس ادبیات انگلیسی دارم!

صدای ارومش رو شنیدم که گفت :موفق باشین و دوتایی از درب خروجیه برج زدیم بیرون! ددی کمی جلوتر توی ماشین منتظرم نشسته بود!انگار اون زودتر از ما از ساختمون زده بود بیرون!

روبروی کرامت ایستادم و در حالیکه نگاهی بهش می انداختم گفتم: با اجازه من دیگه برم ددی جلوتر ایستاده ...روزتون خوش!

با لبخندی حرف خودم رو تکرار کرد و گفت روز شما هم خوش سوگند خانوم!

با اوردن اسمم یه لحظه برگشتم و با نگاه متعجبم یه نگاه به سرتا پاش انداختم و برای اینکه نفهمه تعجب کردم یه لبخند الکی نشوندم روی صورتم و سرم رو براش به نشونه خداحافظی تکون دادم و خرامان خرامان با اون کفش های پاشنه بلند 7 سانتیم رفتم سمت ددی!

تا نشستم ددی گازش رو گرفت و به نیم ساعت هم نکشید که رسیدیم جلوی سالن!

هنوز مهمونای زیادی نیومده بودن و همین خودمونی ها بودیم!عمه با دیدنم من و تو اغوشش گرفت و گفت:ایشا...یه همچین روزی بیایم شیرینه عروسیه تو رو بخوریم عمه جان!


romangram.com | @romangram_com