#ما_عاشقیم_پارت_102

ددی که با دیدن من سوتی میزد گفت:به به دختر باباش بالاخره افتخار داد و اومد...و چند قدم اومد سمتم...

درحالیکه خودم رو لوس می کردم گفتم:اوه ددی....منکه زیاد منتظرتونم نذاشتم گذاشتم؟

ددی که لبخندی میزد پالتوم رو که افتاده بود رو کاناپه داد دستم و گفت:نه عزیز بابا...بدو بریم که الان داد عمه ارزوت در میاد و میگه شما هم دیر اومدین...

پالتو رو از دست ددی گرفتم و فوری پوشیدمش...

اولین بار بود که اینطور غلیظ آرایش می کردم و خودمم خوشم اومده بود!





یه سایه صروتی دودی پشت چشمهام مالیده بودم با یه خط چشم پهن و توی چشمهای درشت و سبزمم یه مداد نقره ای مشکی و یه رژگونه که فک نکنم تا اخر مهمونیه امشب از روی گونه هام تکون می خورد یه رژ که مخلوطی از رنگ قرمز و صورتی بود ...کلی از قیافم خوشم اومده بود !

کفش های عروسکیه پاشنه بلندم رو هم پام کردم و به همراه دید از ساختمون زدیم بیرون که با اقای کرامت چشم تو چشم شدم!

ناخوداگاه از لبخند صمیمی که روی لب بود منم لبخندی نشوندم رو لبم و بهش سلام کردم که به جای جواب سلام لبخندش رو پررنگتر کرد و دستش رو روی سینه پهنش گذاشت و کمی خم شد و با دیدن ددی که بعد از من از خونه زد بیرون سلام بلند و رسایی کرد!

نمی دونم چرا ناخوداگاه یه اخم غیر ارادی نشست روی پیشونیم .ولی زیاد بهش توجه نکردم و کنار ددی که ایستاده بود و با دکتر کرامت داشت حرف میزد ایستادم تا اینکه بالاخره دل کندن از حرف زدن و وارد آسانسور شدیم!

تا رسیدن به طبقه اول هیچکدوم حرفی نزدیم و در سکوت به موسیقی بی کلامی که توی اسانسور پخش میشد گوش دادیم سرم رو که بلند کردم نگاهم نشست توی چشمهای عسلیش...سرم رو چرخوندم ناخوداگاه نگاهم افتاد توی اینه ای که به دیواره اسانسور بود وکه صدای زنی شنیده شد و گفت:طبقه اول!

به همراه کرامت از اسانسور اومدم بیرون و ددی گفت که میره ماشین رو از پارکینگ بیاره بیرون و جلوی برج بایستم!


romangram.com | @romangram_com