#ما_پنج_نفر_پارت_90
-دخترم چای روبیار
وای خدادارم میمیرم.
چادرم رو سرم کردم و سینی
روبرداشتم وبه سمت سالن رفتم یه خانم واقای شیک پوش ویه دخترکه بهش میخورد همسن خودم باشه کنارهم نشسته بودندوداشتند بابابا حرف میزدند.
خجالت میکشیدم به عرفان نگاه کنم باصدای آرامی گفتم:سلام
همه ی سرها برگشت طرفم همون موقع خانمه که فک میکنم مامان عرفان بودبلندشد وگفت:سلام عروس خانم به به ماشالا هزارماشالاوبه طرفم اومدوصورتم روبوسید.
آخه بنده خدا بذار من چاییا رو تعارف کنم بعد بیا بوس کن.ااه.
به پدرش نگاه کردم ازاون مردای اخموی روزگاربود گاهی اوقات کاری ویاحرفی برخلاف میل عرفان بود بدجوراخم میکردحالافهمیدم اخمشوازکی به ارث برده ولی پدرش صدبرابر خودش بود.
جلورفتم وچای هاروتعارف کردم به عرفان که رسیدم اروم که فقط خودم بشنوم گفت:
مرسی خانمم!
-سرموانداختم پایبن وگفتم:
خواهش میکنم !
به طاهاکه آخرین نفربود هم چای تعارف کردم ورفتم نشستم زیرچشمی به عرفان نگاه کردم داشت محکم وشمرده شمرده به سوالای باباجواب میدادبه تیپش نگاه کردم یه پیرهن سفیدودودی وکت شلوارخاکستری خیلی خوشگل شده بودبعدازحرف هاکه بین خانواده هاردوبدل شدقرارشد من وعرفان به اتاقم بریم، بلندشدم وجلوترازاون حرکت کردم.
romangram.com | @romangram_com