#ما_پنج_نفر_پارت_89
نمیدونم والاحالا بذاربیان ببینیم چجورآدمایین؟
بابا:خب به نظرت دفعه بعدکه زنگ زد قرارخواستگاری روبرای کی بذارم؟
مامان: هروقت زنگ زدن برای جمعه شبش قرار بذار!!!!
.......
امشب قراره آقای سهرابی وخانوادشون بیان خونمون ساعت4بودباسحرقرارگذاشته بودم که برم بیرون خریدکنم.
یه کت سبزکه استینش حریربود ودامنش هم کوتاه بودوهمرنگ خودش بودویه ساپورت کلفت خریدم.ساعت نزدیکای 6بودکه به خانه رسیدیم قراربود ساعت6/5بیان به اتاقم رفتم وارایش کردم ولباساموپوشیدم و چادرمو برداشتم و به سالن رفتم طاهاوبابا ومامان اون جابودن طاهارومامانم گفته بودبیاد.
هرچی گفتم بهش نگوزشته گفت داداش بزرگترته بایدبرای مراسم خواستگاریت باشه یه کت وشلوار قهوه ای بایه پیرهن شیری رنگ لباس امشبش بود.
وای که چقدمن ازاین کت وشلوارطاهابدم میاد حالاصاف بایدهمین امشب میپوشید اه(خودمم نمیدونم چرابدم میاد.دیوونم دیگه)
همینجورکه پیش خودم بهش چیزمیگفتم به آشپزخانه رفتم.
مشغول چیدن شیرینی هاشدم کارشیرینی هاکه تموم شد لیوان هاروچیدم واماده گذاشتم.
خب همه چی امادست.
همون موقع صدای زنگ دراومد. استرس خیلی شدیدی گرفتم همیشه وقتی میخواستم کاری کنم یاجایی برم استرس میگرفتم آخه خیلی خجالتی بودم وزود دست وپاموگم میکردم.
صدای سلام و احوالپرسی میومدبعدازچنددیقه صدای مامان اومد
romangram.com | @romangram_com