#ما_پنج_نفر_پارت_88

_چچششمم!

اشکاموپاک کردم وبه کنارکمدرفتم .

خب حالامن چی بپوشم؟؟

یه تونیک لیمویی ویه شلوارمشکی وروسری مشکی پوشیدم وبه سالن رفتم مامان داشت سالاددرست میکرد رفتم کمک مامان کردم وکمی بعدطاهاوسحرهم رسیدن،خلاصه اون شب هم به خوبی گذشت.

صبح ساعت9ازخواب نازم بیدارشدم.

دست وصورتموشستم به سالن رفتم .آخ جون امروزجمعه بودومیتونستم بعدازچندوقت یه دل سیرمامان وباباروببینم.

مامان بابامشغول صبحانه خوردن بودن وحرف می زدن درست نفهمیدم درموردچی بود به آشپزخانه رفتم وسلامی کردم وکنارشون نشستم بعدازسلام وصبح بخیرگفتن باباگفت:دخترم راستش آقای سهرابی چندباردیگه هم زنگ زد واصراردارن که حتی یه بارم که شده بیان تا ما ببینیمشون.

میخواستم یکم درموردش بیشتربدونم.

خیلی شکه شدم وااا این بابای خودمه مطمئنم دارم خواب میبینم باتعجب گفتم:یعنی میخواین بذارین بیان؟

-حالاببینم چی میشه.توبرام ازش بگو.

_آقای سهرابی پلیس هستن وبرای انجام ماموریت به دانشگاه مااومدن پسرسربه زیروارومیه ومعلومه اخلاقشم خوبه.

باباروبه مامان گفت:

نظرت چیه خانوم؟

مامان:

romangram.com | @romangram_com