#ما_پنج_نفر_پارت_84
چون کلیدداشتم بی سروصدادروبازکردم وازحیاطی که خیلی خوشمل وبزرگ بودگذشتم درسالن روبازکردم.
طبق معمول باباسرکاربودومامان هم توی آشپزخونه.
به سمت آشپزخانه رفتم وباصدای بلندگفتم:سلااام.
مامان یه هیععععععع بلندگفت وسریع برگشت طرفم وتامنودید بغلم کردوباگریه گفت.سلام گل دخترم خوبی مامان.؟
چرانگفتی میای هم میومدیم دنبالت هم غذایی که دوست داشتیو واست درست میکردم.؟
من که ازگریه مامانم گریم گرفته بوددرهمون حالت لبخندی زدم وگفتم:من خوبم شماچطوری باباخوبه؟.نگفتم بهتون چون میخواستم غافلگیرتون کنم.
_الحق که غافلگیر شدم.
ازبغلش اومدم بیرون لبخندی زدم وچیزی نگفتم.
(کلامن آدم کم حرفیم)
-دخترم حتماخسته ای برواستراحت کن یکم سرحال شی چون قراره امشب طاهاوسحربیان .
باشنیدن اسم طاها یجوری شدم اون باعث بدبختیم بود ومن دختربچه ی9ساله که تودنیای بچه گانه خودم غرق بودم ازدنیام دورکرد ووارد یه دنیای دیگه کرد.
واقعاالان می فهمم که تقصیرخودم بوداگه همون باراول جلوشو میگرفتم ومیگفتم که دیگه به من نزدیک نشو واگه دوباره بیای به مامان میگم الان هیچکدوم ازاین اتفاق هانیفتاده بود.
بیخیال باگفتن کاشکی واین چیزاهیچی درست نمیشه.
از آشپزخونه اومدم بیرون ورفتم تواتاقم خوابیدم عصرکه بیدارشدم به دستشویی رفتم وصورتموشستم وازاتاق اومدم بیرون.
romangram.com | @romangram_com