#ما_پنج_نفر_پارت_81


من هم به اتاقم رفتم وفاطمه هم رفت توی آشپزخانه وساغی هم توی اتاقش روی صندلی میزتحریرم نشستم وشروع کردم درس خوندن یه مسئله بودهیچ جوره به جواب نمیرسیدم بدجورکلافم کرده بودتصمیم گرفتم برم ازساغربپرسم به طرف اتاق ساغی رفتم ودرزدم

_بله ؟

درروبازکردم ورفتم توی اتاق ساغی مشغول کتاب خوندن بود

_جونم آبجی؟

_ساغی این مسئله رومیتونی حل کنی برام؟

ساغی یه نگاه به مسئله کردوبعداز10دقیقه حساب کردن گفت:ایول حلش کردم به من نشون دادوشروع کردبه توضیح دادن بعدازتوضیح گفت:یادگرفتی

باخوشحالی گفتم:آره چه جلب بود،مرسی وازاتاق اومدم بیرون وبه طرف اتاقم رفتم وتاوقت شام کمی درس خوندم وبعدازشام یه دوش گرفتم که حسابی سرحال شدم وبه خواب رفتم

فاطمه:

چندبارباعرفان رفتم بیرون واقعا مرد ایده آلی بودفکرمیکنم عاشقش شدم اگه یه روزباهاش حرف نزنم دق میکنم واقعابهش عادت کردم هروقت میبینمش یه حس خاصی درمن به وجودمیادماتصمیم گرفتیم که اول بیشتربااخلاقیات هم آشنابشیم اگرباهم ساختیم اصفهان میان خواستگاریم ولی اگر هم باهم نساختیم اون هاروبه خیروماروبه سلامت فعلاکه خیلی باهم خوب شدیم خیلی مردصبوریه بعضی وقتاکه ازماموریتاش میگه خندم میگیره وبعضی وقتا گریه.

الانم که توی ماموریت باچندتاازدوستاش که اون هاهم به عنوان دانشجواومدن هست.

.اینطورکه به نظرمیرسه واقعاباندخطرناکین.

امروزباهم قرارگذاشتیم که بریم بیرون بلندشدم وآماده شدم قراره ساعت6بیاداینجادنبالم کسی هم توی خونه نیست ساراکه رفته صداوسیماوزهراهم که جدیداتوی یه موسسه مشغول تدریس گیت




romangram.com | @romangram_com