#ما_پنج_نفر_پارت_71


به آلا چشم غره رفتم وگفتم:تویکی خفه لطفا!

-واا اصن حیف من که خواهرتم وروشو اونورکرد.

ازخدمتکاری که اون جابود یه لیوان آب درخواست کردم اون هم اورد.

آبوخوردم حالم بهترشده بود.

چشمامودورسالن چرخوندم که دیدم شروین داره بهم نگاه میکنه وقتی دیددارم بهش نگاه میکنم یه لبخندزد خواستم جوابشوبدم که یادحرف امیرافتادم سریع اخم کردم وبه وضوح دیدم که چشماش شدقد دوتانعلبکی! خندم گرفت ولی سعی کردم جلوشوبگیرم این همین جوریشم پرروهست دیگه بخندم که هیچی دیگه.

من اصولاآدم راحتی بودم وباهمه حرف میزدم ولی نمیذاشتم ازمرزش بره اونورترفقط درحدمعمولی.

موقع شام شد وماهم به سمت میزرفتیم من وآلاکنارهم بودیم ومامان وبابا هم خبری ازشون نبودفک کنم رفتن دنبال عشق بازیشون اصن انگارنه انگارکه دوتادختردارن ولمون کردن به امون خدا.

والا.

شاممونوخوردیم وبه همراه مامان وبابابه خونه رفتیم تصمیم گرفتم که فردابرم خریدوبرای بچه هاسوغاتی بخرم(وگرنه توخونه رام نمیدن) به اتاقم رفتم ولباسامودراوردم



وارایشم وپاک کردم.

به سمت تخت رفتم هرچی میخواستم بخوابم نمیشد عکس امیر(به اون بدبخت میگفتم پسرخاله شدی خودم که بدتراونم) وپشت سرش حرفاش توی سرم رژه میرفتند.

کلافه شدم همش تقصیراین امیربیشعور عوضیه به ساعت نگاه کردم5 بودبلندشدم وضوگرفتم ونمازموخوندم وهمونجا خوابم برد.


romangram.com | @romangram_com