#ما_پنج_نفر_پارت_68

-سلام آقای مجدبله خوبم ممنون

_فکرشونمیکردم شمارواین جا ببینم فکرمیکردم شماتهران هستین

-راستش منم ازدیدنتون تعجب کردم.

لبخندی زدوگفت:

اگه کاری داشتیددرخدمتم.

ورفت اونورتروکنارپسری وایسادومشغول حرف زدن شدبهش نگاه کردم چون صورتش طرف من بودوپسره پشتش بهم راحت میتونستم قیافشو ببینم

چشمای قهوه ای ابروهای بلنددماغ متوسط ولبای گوشتی وموهای قهوه ای بلند که لخت بودندوجون میداددستتو بکشی لای موهاش (خاکتوسربی حیات کنن) بروبابا.

قدی بلند هیکلی چارشونه واقعاچیزی کم نداشت.

مامان وبابا مشغول گفت وگو بامحسن خان وهمسرش گوهرخانم بودند آلاهم داشت وسط بایکی ازدخترایی که به نظرمیرسید هم سن وسالش بودمیرقصید.

مامان:دخترم پاشوبروپیش جوونااین جاحوصلت سرمیره وبه اون طرف سالن اشاره کرد.

به اون طرف نگاه کردم دخترپسرادورهم وایساده بودند بغیرازملیکاومهسابقیه رونمیشناختم بلندشدم وبه طرفشون رفتم وکنارمهساایستادم .

مهساروهم به خاطراین که چند باری توی بانک بابادیده بودمش میشناختمش البته قبل ازاین که قبول شم وبرم تهران

-بههههه سلام لعیاخانم چ خبرارفتی تهران کلاست رفت بالاودیگه ماروتحویل نمیگیری!

-سلام مهساجون نه بابااین چه حرفیه.

romangram.com | @romangram_com