#ما_پنج_نفر_پارت_63


خندیدم وباهم به پایین رفتیم ومن بازهم خداروبرای داشتن چنین خواهری شکرکردم.

شام اون شب رودرمحیط گرم وصمیمانه خانواده خوردیم وبعدازشام به اتاق رفتم وبه تخت نرسیده خوابم برد.

صبح که بیدارشدم به آشپزخونه رفتم مامان وباباو آلاداشتن صبحانه میخوردن

-عه مادربیدارشدی؟بیدارت نکردم گفتم خسته ای یکم استراحت کنی.

لبخندی زدم وگفتم:

نه زیادخسته نبودم.

روی صندلی نشستم.

بابا:راستی مرضیه مهمونی این ماه یعنی امشب خونه ی محسنه و2ماه بعدشم خونه ما.

بعدروکردسمت من وآلا

-شماهم تاشب همه ی کارهاتونو انجام بدید که دیرنشه.

آقا محسن همون دوست باباست که اونروز من رفتم بانک واون پسره هم پسرهمین محسن خان بوده.

من مهمونی دوره هایی که باباباهمکاراش میگرفتن ونمیرفتم ولی دوست داشتم امشب برم ببینم چجوریه برای همین اونروزمنواون پسره همدیگرونشناختیم.

صبحانمو خوردم.


romangram.com | @romangram_com