#ما_پنج_نفر_پارت_62



سارالبخندکجی زدکه بیشتر شبیه پوزخند بود.

گوشیشوگذاشت توکیفشو چشماشو بست.

حالاکه به اون روزفکر میکنم لبخندرولبم کاشته میشه!

-لعیااااااااااااا

به آلانگاه کردم

-هااان چرادادمیزنی؟

-بابا2ساعته دارم صدات میزنم یه بار اخم میکنه یه بارلبخند ژکوند میزنه جن زده شدی احیانا؟

-خفه داشتم فکرمیکردم

-فکرنکن پیرمیشی

-هوففففف ازدست تو.

همه ی اتفاقای تهرانو تعریف کردم که مامان برای شام صدامون کرد

-بیاازبس منوبه حرف گرفتی نذاشتی دودقیقه استراحت کنم

-بروباباهمچین میگه استراحت انگارازسفرقندهار پیاده تااینجا ا اومده. حالا خوبه ازاصفهان تا تهران دوساعت بیشتر راه نیست.

romangram.com | @romangram_com