#ما_پنج_نفر_پارت_54
بچه هاروی مبل جلویtvولوشده بودندوداشتن یه فیلم خارجی نگاه میکردن.
منم رفتم کنارشون نشستموروبه زهراگفتم:زری جونم موهای منمومیبافی؟
-آره عزیزم بشین تابرات ببافم! زهراموهاموبافت.
یکم گفتیم وخندیدیم ورفتارای پسرارو تجزیه تحلیل کردیم وبعدازکلی مسخره بازی رفتیم توی اتاقامون وقتی توی تخت خوابیدم به این فکرکردم که چندوقته که به موسسه سرنزدم دراسرع وقت باید بهش سربزنم وسه معلم جدیدی که تازه اومده ببینم .
خواب اجازه ی فکرکردن بیشتروبهم ندادومن به خواب رفتم
زهرا:
امروز کلاس نداشتیم و نوبت سارا بود ک غذا بپزه.
حوصله ام سر رفته بود ساغر رفته بود اموزشگاهش و فاطی هم با عالی جناب عرفان خان قرار داشت .
لعی هم ک با ساغی رفته بود شکر خدا من موندم ،
تنهای تنها، میان کوه و دریا...
خخهه شاعرم شده بودم و خبر نداشتم.
ب اتاقم رفتم روی تخت نسشتم و ب تکیه گاهش تکیه زدم و پاهامو دراز کردم و رمانی ک لعی داده بود و برداشتم شروع کردم ب خوندن.
اونقد محوش شدم ک نفهمیدم بچها کی اومدن ..
romangram.com | @romangram_com