#ما_پنج_نفر_پارت_52
منم همون جانشستم وزهراهم که کلاامروزکارش به احسان گیرمیفته کناراحسان وروبروی لعی نشسته بودپارساواحسان داشتن درباره یه پروژه که ظاهراتوی شمال هم بودحرف میزدند.
تازه وقت کردم به پارسانگاه کنم چشمای خوشگل سبزومژه های بلندودماغ متناسب ولبای معمولی صورتی که یه ته ریش داشت که خیلی خوشملترش میکرد هیکلی چارشونه وقد بلندوموهای قهوه ای که چندتارش روروی پیشونیش ریخته بود وخیلی خوش حالت بود.
یه تیشرت توسی وکت مشکی که به پشتی صندلی اویزون بودوشلوارجین مشکی تیپ امروزش بود.
باسلقمه ای که ساراازاون طرف به پهلوم زدیه آخ خفه ای گفتم وروبهش گفتم:چته تو؟
سارااومدنزدیکم وکنار گوشم گفت:ساغی جان عزیزم بسه دیگه داداشمو تمومش کردی بااون چشمای هیزت!
-ایشش میخواستم ببینم این استادکیانی که میگفتندچه تحفه ایه دیگه توکه بعدازچندسال بایدبدونی من ازاوناش نیستم!
-بله میدونم وبعدباشیطنت گفت: ولی میترسم داداشمو جادو کنی.
زدم پس کلشو گفتم:گمشوبیشعور.
_این هزاربارمن راه خونمونو بلدم گمم نمیشم!
-داداش تو هم همچین آش دهنسوزی نیست.
درضمن اگه خودشم بخوادمن پانمیدم!
-اولندش داداش من خیلی هم خوبه وارزوی دختری دومندش نه تروخدا بیاوپابده تعارف نکنی یوقت!!
باصدای محمد به طرفش برگشتم
-بله چیزی گفتی؟
romangram.com | @romangram_com