#ما_پنج_نفر_پارت_49
چی شد احسان؟
- هیچی بردنش از سرش عکس بگیرن. ماهم پشت در اون اتاق نشستیم.
یک مدت که گذشت زهرا اومد بیرون احسان هم که رفته بود پیش دوستش تا بهش بگه همین الان عکس رو آماده کنن.
رفتیم با سارا دست زهرا رو گرفتیم و روی صندلی نشوندیمش سارا رو بهش گفت:زهرا جونم تو که حالت خوب بود چی شدی یکدفعه؟
زهرا گفت:هیچی نمیدونم چی شد یک هو سرم گیج رفت، دست یک نفر دورم حلقه شد و بعد هم دیگه هیچی نفهمیدم. راستی ساغی احسان منو بغل کرد و تا ماشین برد؟
رو بهش کردم و گفتم:بله شما توی بغل پسر عمه ی من جا خوش کرده بودید. روشو اون ور کرد و گفت: از خدا شم باشه تو حالت عادی که باید حسرت بغل کردن من رو به گور میبرد حالا خوبه حالم بد شد و همچین افتخاری نصیب پسر عمه ی جنابعالی شد.
بهش گفتم:نون و پنیر و شلغم اعتماد به نفست از پهنا تو حلقم.
سارا گفت:هزار بار بهت گفتم از درازا بیشتر حال میده از پهنا که توی دهنت جا نمیشه که عزیزم و بعد هم خندید.
یکی توی سرش زدم و گفتم:خاااک!
یعنی خاک تو سر بیشعور ت نکنن سارا.
همین موقع احسان اومد و روبه زهرا گفت:زهرا خانوم بهترید؟
زهرا گفت:بله خیلی ممنون از زحماتتون.
احسان گفت:خواهش میکنم وظیفه بود راستی جواب عکستون رو گرفتم خدا رو شکر مشکلی پیش نیومده یه ضربه ی سادس که به مرور خوب میشه و بیهوش شدنتون به خاطر شوکی بوده که بهتون وارد شده.
romangram.com | @romangram_com