#ما_پنج_نفر_پارت_45


پسرا به ما رسیدند استاد اومد با خشم چیزی بگه که احسان دستش را جلوی استاد گرفت و گفت: هیشش بسه به اندازه کافی سرزنش شدند تو دیگه موضوع را کش نده۰

استاد هم به همراه علی و سینا به سمت ما اومدند۰

زهرا و فاطمه که موقعی که من توی بغل احسان بودم رفته بودند اون طرف تر و ترجیح داده بودند تنهام بذارند الان برگشتند وقتی زهرا استاد کیانی را دید رو بهش گفت:عهه استاد شماهم اینجایید؟!!

کیانی خندید و گفت: بله با اجازتون۰

راستی من بیرون از محیط دانشگاه پارسا هستم ودوس دارم شما هم باهام راحت باشید۰

بادیدن سرزهرا که کمی معلوم بود بالااومده، باتعجب و کمی نگرانی گفت:سرتون چیشده؟

زهرا گفت: چیز خاصی نیست موقع اومدن تصادف کردیم سرم خورد به فرمون.

_مطمئنین الان حالتون خوبه؟

_بله نگران نباشین ،

وبعد ادامه داد

پس دوباره خودمون را معرفی کنیم تا هم با هم راحت تر باشیم و هم استاد،عهه ببخشید پارسا خان اسامی ما یادش بیاد.

خوشبختم زهرا هستم

_ خوشبختم زهرا خانوم


romangram.com | @romangram_com