#ما_پنج_نفر_پارت_44
وقتی که احسان رفت محمد اومد سمتم و بهم دست داد و گفت: به به سلام بر سیندرلای خفته نبینم جنگل تیره چشمات بارونیه ۰
لبخندی زدم و گفتم: سلام اصلا از بس این احسان داد و بیداد راه انداخت یادم رفت بیام پیشت راستی من ده هزار بار گفتم اون زیبای خفتس نه سیندرلای خفته۰
کاظم خندید و گفت: آخه تو هم مثل سیندرلایی و هم مثل زیبای خفته نایسی برای همین ترکیبی صدات می کنم! خندیدم و گفتم: لطف داری
_ راستی ساغی نمی دونی چقدر دل تنگت بودیم آجی.
در همین موقع دوستان احسان هم رسیدند.
با تعجب به پسری که کنارشون بود نگاه کردم...
عههه اینکه استاد کیانیه.
رفتم پیش بچهها و رو به سارا گفتم: بفرما سارا خانوم داداش پارساتون هم تشریف آوردند!!
و از عمد داداش را کش دار گفتم!
سارا هم گفت: چند بار بگم رابطه من و پارسا خواهر، برادریه؟؟ها؟؟!! حالا تو هی مسخره کن۰
حالا خوبه خودت تا ۲ دقیقه پیش تو بغل مثلا داداش احسان جونت بودی ها!! و از عمد داداش احسان جونت را کش دار گفت!!
یه مشتی به بازوش زدم و گفتم: خب بابا آدم که از پس اون زبان ۲ متری تو که بر نمی آید۰
یک چشمکی زد و روشو برگردوند۰
romangram.com | @romangram_com