#ما_پنج_نفر_پارت_43
_ خواهش می کنم۰
_ باز هم ممنون خداحافظ
_ خدا نگهدار۰
به ماشین نگاه کردم خسارت زیادی ندیده بود فقط چراغ های جلوش شکسته بود و جلوی ماشین کمی تو رفته بود۰
همگی سوار ماشین شدیم و چون نگران حال زهرا بودیم من پشت فرمون نشستم و بقیه راه را رانندگی کردم نزدیک یک سوپر مارکت توقف کردم و یک آبمیوه برای زهرا خریدم و چون فروشگاه خیللللی شلوغ بود کارم یه ۱۰ دقیقه ای طول کشید به ساعت نگاه کردم واییییییییییییی!!!!! چقدر دیر شده بود!!! قرار ما ساعت 4 بود ولی الان ساعت یه رب به پنجه!!!
واااااای الان احسان چقدر نگران شده.
وقتی به پارک رسیدیم احسان و محمد روبا قیافه خیلی خیلی مضطرب و موبایل به دست دیدیم وقتی ما را صحیح و سالم دیدند احسان به سمت من دوید و داد زد: شماها کجا بودید؟؟ها!؟؟ رو به من با صدای بلندی گفت: می دونی چقدر نگرانت شدم؟؟ داشتم سکته می کردم آخه تو چرا اینقدر بی فکری دختر؟!!
همین طور داشت داد می زد و من در این فکر بودم که تا حالا حتی بابام هم سرم داد نزده بود چون من خیلی دل نازک و لوس بودم و بچهها هم این موضوع را می دونستند بغضم در حال شکسته شدن بود و اشک تو چشمام جمع شده بود که احسان بغلم کرد و گفت: آخه خواهری یکم به فکر من باش نمی گی اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیفته من بی خواهر چی کارکنم؟
کنم؟! ها؟! اصلا
چرا اینقدر دیر کردی؟ چرا به من خبر ندادی؟ چرا گوشیت را جواب نمی دادی؟
جلوی ریختن اشکهام را گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:گوشیم را صبح که زنگ زدی بردم گذاشتم روی میز تحریرم و وقتی که می خواستیم بیایم فکر کردم توی کیفمه و برای همین یادم رفت و توی راه که داشتیم می آمدیم با یک ماشین تصادف کردیم زهرا سرش زخمی شد و برای همین دیر شد.
_هیسسس خب ببخشید خواهری که سرت داد زدم حالا هم بیاین بریم من به بچهها زنگ بزنم رفتند دنبال شماها بگردند۰
romangram.com | @romangram_com