#ما_پنج_نفر_پارت_41


۰ پدر من پدرش را از دست داده ولی مادرش هنوز در قید حیاته .

مادربزرگ من یک خانم خیلی مهمان نواز و مهربونه



که یه خونه خیلی خیلی بزرگی در بالا شهر اصفهان داره که یک باغ خیلی بزرگ دور اونه و وسطش یک عمارته بسیار خوشگله.

احسان و دوستاش همیشه خونه مادربزرگ من برای تحقیق و این جور کارها می آمدند برای همین هم وقتی من اونجا بودم باهام گرم می گرفتند و ما بعد از مدت زیادی با هم صمیمی شدیم.

از روی صندلی پشت میز تحریرم بلند شدم و به سمت اتاق بچه‌ها رفتم و همشون را بیدار کردم .

سارا گفت: آفتاب از کدوم طرف در آمده شما سحر خیز شدی؟!!!!

گفتم: دیگه دیگه۰

آخه من هر روز صبح دیرتر بقیه از خواب بیدار می شدم وقتی که صبحانه خوردیم همگی جلوی TV ولو شدیم .

رو به بچه‌ها گفتم : بچه‌ها راستی احسان زنگ زد و گفت که عصر باهاشون بریم بیرون۰

بچه‌ها اولش یکم ناز کردند ولی بعدش قبول کردند۰

بعد از ظهر هرکس توی اتاق خودش مشغول آماده شدن بود بهمن ماه بود و هوای تهران کمی سرد بود پالتوی کرم رنگ کوتاهم را با شلوار جین تنگ مشکیم پوشیدم و شالم را هم که مشکی رنگ بود و در آن مربع های کرم رنگ خوشگلی داشت را هم سرم کردم موهامو کج توی صورتم ریختم عطر تلخ و سردم را هم روی خودم خالی کردم و ساعت مارکدار گران قیمتم که عیدی امسالم از طرف پدرم بود را هم بستم آرایش ملیحی کردم و به سمت طبقه پایین حرکت کردم بچه‌ها را دیدم که منتظرم ایستاده بودند.

سارا یک پالتوی آبی تیره پوشیده بود با شلوار جین آبی و یک روسری سفید که در آن طرح های آبی خیلی خوشگلی داشت و مثل مدل ها بسته بودش و به چشم های آبیش خیلی میومد.


romangram.com | @romangram_com