#ما_پنج_نفر_پارت_34
در رو بستم و از حیاطی که کمتر از باغ نبود گذشتم هر چی به پدرامون گفتیم که این خونه خیلی برای ما بزرگه و یه خونه ۳ خوابه برای ما ۵ نفر بسه تو گوششون نرفت که نرفت و گفتن که این خونه صاحبش آشناس و ما خیالمون راحتتره و امنیتشم بیشتره.
در را باز کردم و داخل شدم ساغی روی مبل نشسته بود وTV می دید یه سلام بلند بالایی گفتم فاطی و زری تو آشپزخانه بودند لعیا هم همین طور۰
همشون اومدند تو سالن.
زهرا اشک تو چشماش جمع شده بود و با بغض گفت: خیلی بی شعوری می دونی چقدر نگرانت شدیم؟
دیدیم دیر کردی اومدیم بیاییم دم آبسردکن که نعیمه گفت تورودیده باعجله وحالی خراب ازدانشگاه زدی بیرون.
ما هم خیلی نگرانت شدیم و گفتیم که حتما اتفاقی برات افتاده .
چرا اون گوشی بی صاحابت را جواب نمی دی هاااا؟
رفتم طرفش و بغلش کردم و گفتم : الهی من قربون اون اشک ها و دل مهربونت برم باور کن یه مشکلی پیش اومد در ضمن اون بی صاحابم که گفتی صاحب داره صاحبش هم الان در بغل شما در حال له شدنه!!!
زهرا خندید!
گفت: تو این موقعیت هم دست از شوخی بر نمی داری
_ وا چرا حرف در میاری من کی دستم وگذاشتم حالا تو می گی بر دارم؟
یکی زد به بازوم و گفت: گمشو۰
من می رم میز را بچینم به خاطر جنابعالی هنوز غذا نخوردیم و به طرف آشپزخانه رفت ۰
فاطی رفتW.C به ساغی نگاه کردم همون طور مشغول دیدن TV بود و اصلا به خودش زحمت نداد که سلام کنه فکر کنم قهر کرده به طرفش رفتم و کنارش نشستم
romangram.com | @romangram_com