#ما_پنج_نفر_پارت_32
_ به سنگ پا قزوین گفتی برو عمو من جات هستم!!
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و به طرف سالن رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم تا قبل از اومدن نهار کمی استراحت کنم.
فوتش بود و دلیل دیگش هم این بود که نمی خواست من زیر دست نامادری بزرگ بشم و یه پرستار برام گرفت.
خیلی پیر زن مهربونیه با پدرم قرار می زارن تا وقتی من 17ساله شدم از من مراقبت کنه و بعد از ۱7 سالگی بره ولی من بدجور بهش عادت کرده بودم با اینکه مادرم نبود ولی هر کاری می تونست برای من می کرد اون هم زن تنهاییه و بچهها و شوهرش رو توی تصادف از دست داده پدرمم توی صدا و سیما کار می کنه و کم تر خونست منم سعی کردم تنهاییم را با درسام و دوستام پر کنم.
راستش من دکتر عمومی هستم و دارم برای تخصص می خونم و با بهترین دوستم مطب زدیم مادرمم تک فرزند بوده یه عمو و یه عمه دارم که عمم آلمان زندگی می کنه و عموم هم اصفهان زندگی می کنه ما در اصل اصفهانی هستیم ولی بعد از فوت مادرم اومدیم تهران.
خب تو الان همه زندگی من را می دونی حالا نوبت توعه و با لبخند نگاهم کرد.
رو بهش گفتم: ما یه خانواده ۵ نفره هستیم.
من اولین فرزند خانواده هستم که بعد من ۲ تا پسر اومدن به اسم سامیار و سپهر که ازمن کوچکترن ما تو اصفهان زندگی می کنیم۰ دانشگاه تهران قبول شدم و با دوستام توی خونه ی بابابزرگ خدابیامرز لعیا دوستم زندگی می کنیم همه خانواده بابام اصفهان زندگی می کنند ولی خانواده مامانم بیشترشون آمریکا زندگی می کنن به جز یکی از خاله هام که مازندران زندگی می کنه و سکوت کردم.
_امیدوارم دوست و همین طور برادری خوبی برات باشم.
_ راستی بابت مادرت واقعا متاسفم و من هم امیدوارم خواهر خوبی برات باشم.
_ مرسی۰ مطمئنا همین طوره
_ همین جاست رسیدیم۰
ماشین را نگه داشت
romangram.com | @romangram_com