#ما_پنج_نفر_پارت_31
_خداروشکربخیر گذشت.
خب بزار یکم از خودم برات تعریف کنم که داداشتو بیش تر بشناسی.
_ مادرم وقتی من را به دنیا میاره از دنیا می ره من هیچ وقت طعم محبت مادری رو نچشیدم.
پدرم دیوانه وار عاشق مادرم بوده و بعد از فوت مادرم سعی می کنه من هیچ وقت احساس کمبود نکنم اما خب اونم مشغله های خودش را داشت و کمتر به من می رسید۰
پدرم ازدواج نکرد و یکی از دلایلش عشق به مادرم حتی بعد از
۴ نفر به طرف آشپزخانه دویدیم زهرا با حالت گریه نمایشی گفت: همش تقصیر توعه از بس فک زدی که غذام سوخت
_ عه به من چه خودت حواست نبود حالا یه امروز را نهار نمی خوریم مگه می میریم۰
فاطمه: چی چیو نهار نمی خوریم من گشنمه
_ الحق که شکمویی بد بخت شوهرت نصف در آمدشو باید خرج شکم تو کنه فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت: ایش دلشم بخواد۰
و بعد تلفن را برداشت و گفت: شما ها می خواین نخورین من که واسه خودم سفارش می دم ۰
همون لحظه صدای اون ۳ تا هم بلند شد که می گفتن ما هم می خوایم و همشون منتظر به من نگاه کردند رو بهشون گفتم: باوشه برا منم بگیر۰ فاطمه: تو که نمی خواستی!!
_ الان هم نمی خوام ولی چون می دونم بدون من غذا از گلوتون پایین نمی ره برا همین گفتم همراهیتون کنم چون گناه دارید.
romangram.com | @romangram_com